top of page
«آيا خدا مرا يك همجنس گرا آفريده است؟»
«من اینگونه برنامه ریزی نكرده بودم كه یك همجنس باز شوم. پس چطور شد كه كارم به اینجا رسید؟»
«به نوشته ی: جیمز پاركر»
«تو نمی دانی كه كیم یك همجنس باز است؟» كلمات دوستم مرا گیج و حیرت زده كرد چون من در این باره كوچكترین اطلاعی نداشتم. كیم و من هر دو ورزشكار بودیم و نقاط مشترك زیادی داشتیم.
وقتی همدیگر را بهتر شناختیم واقعاً به همدیگر نزدیكتر شدیم. بنابراین زمانی كه كیم به من گفت: «من می خواهم رابطه بین ما بیش از یك دوستی ساده باشد.» من به سادگی پیش خودم فكر كردم كه منظور او این است كه او می خواهد رابطه بین ما از این كه هست مستحكم تر شود. در این زمان بود كه دوستم حقیقت همجنس باز بودن كیم را ناگهان بر سرم فرو ریخت. من گیج بودم.
در ابتدا از اینكه كیم مرا آنطور دوست داشت آشفته و ناراحت شدم. اما بعد از اینكه كمی در این باره با خودم فكر كردم به این نتیجه رسیدم تا زمانی كه دو نفر همدیگر را دوست دارند ممكن نیست هیچ چیز بین آنها غلط باشد. كیم و من نیز به طور قطع همدیگر را دوست داشتیم.زمانی كه به این نتیجه رسیدم، توانستم از تمامی عوامل بازدارنده ای كه مانع از بروز احساساتم می شد رهایی یابم.
چیزی نگذشت كه بین من و كیم رابطه جنسی آغاز گردید. من ۱۵ سال داشتم و كیم ۱۷ ساله بود. بسیار هیجان انگیز بود كه كسی تا این اندازه عمیقاً به من علاقمند بود. ما در مدرسه در طول روز همدیگر را می دیدیم و شبها ساعت ها پای تلفن با هم صحبت می كردیم. ما همیشه قبل از اینكه با دوستان دیگر خود برنامه ای بگذاریم قبلاً با هم هماهنگ می كردیم.
وقتی كه چند ماه بعد كیم فارغ التحصیل شد او بسیاری از بورسیه های ورزشی كه از طرف دانشكده های ایالات دیگر رسیده بود را رد كرد. او می خواست در همان شهر بماند چون ما تحمل آن را نداشتیم كه از همدیگر دور باشیم. ما كاملاً در هم ادغام شده بودیم. من این گونه برنامه ریزی نكرده بودم كه یك همجنس باز شوم پس چطور شد كه كارم به اینجا رسید؟
«تمایلات جنسی تعریف شده»
زمانی كه من جوان بودم، یاد گرفتم كه دختر بودن خوب نیست. پدرم یك الكلی بود و خلق و خوی تند و خشنی داشت و اغلب مادرم را كتك
می زد. چون مادرم یك قربانی بود، من به این نتیجه رسیدم كه مونث بودن به هیچ وجه ایمن نیست.
همیشه برادرم الگوی من بود و من مایل بودم كه شبیه او باشم.ترجیح می دادم ورزش كنم تا اینكه با عروسك هایم بازی كنم. من در زمین تنیس بزرگ شدم و زمانی كه در اولین مسابقات قهرمانی شركت كردم فقط شش سالم بود. وقتی كه ده ساله بودم در لیگ مینی بسكتبال بازی می كردم و همچنین با پسرهای همسایه فوتبال خیابانی بازی می كردیم.
همه به من به چشم یك پسر نگاه می كردند چون به اندازه آن ها قوی و خشن بودم. اصطلاح «دختر پسر نما» كافی نبود تا مرا توصیف كند. من مثل پسرها راه می رفتم، مثل پسرها لباس می پوشیدم، مثل پسرها حرف می زدم و حتی مثل پسرها آب دهان می انداختم. اغلب بزرگترها فكر می كردند كه من پسر هستم و مرا با القابی همچون «پسرم» و یا «مرد جوان» صدا می زدند.
من از اسم خود كه كریستین بود متنفر بودم چون یك اسم دخترانه بود. از دیگران می خواستم مرا «كریس» صدا بزنند، چون این اسم می توانست هم برای دختران و هم برای پسرها به كار رود. وقتی كه دوازده سال داشتم والدینم از هم جدا شدند.
آنها مرا فرستادند تا با یكی از اقوام زندگی كنم. قبل از اینكه دوباره پیش مادرم برگردم و با او زندگی كنم توسط یكی از پسر عموهایم مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم. مانند اغلب بچه هایی كه مورد آزار و اذیت جنسی قرار می گیرند من نیز اینگونه فكر می كردم كه در این بین من مقصر هستم. با خودم فكر كردم كه اگر پسرها مرا جذاب نبینند دیگر هرگز چنین اتفاقی برایم نخواهد افتاد.
بعد از این واقعه می خواستم هر آنچه را كه در من نمایانگر زنانگی و ظرافت بود بپوشانم و پنهان كنم. من بر این باور بودم كه همه مردان هیولاهایی هستند كه جنون جنسی دارند.با این روحیات و طرز فكر وارد دبیرستان شدم. به دلیل ظاهر و شیوه رفتار مردانه ای كه داشتم اغلب مرا به جای پسر اشتباه می گرفتند.
«پایان یك رابطه همجنس بازی»
رابطه من با كیم به مدت یك سال و نیم به طول انجامید تا اینكه مادرم موضوع را فهمید. او كارت عاشقانه ای كه برای كیم نوشته بودم را پیدا كرد. مادرم در حالی كه كارت را روی میز انداخت، پرسید: «آیا می خواهی در این باره برایم توضیح دهی؟»من ناشیانه در سكوت به خوردن ادامه دادم. مادرم كارت را گشود و با صدای بلند شروع به خواندن آن كرد: «كیمبوی عزیزم، از اینكه تو در زندگی ام حضور داری خیلی خوشحالم. تو باعث می شوی كه زندگی كردن برایم ارزش داشته باشد. می خواهم تمامی عمرم را با تو بگذرانم چون تو را بیش از هر چیز دیگری در این دنیا دوست دارم. در آرزوی آن روزی هستم كه هر چه زودتر بزرگتر شویم تا بتوانیم با هم ازدواج كنیم.»
مادرم خواستار خاتمه دادن به این رابطه شد. او از مادر كیم خواست تا با او ملاقات كند و آنها به كمك همدیگر تلاش كردند تا به رابطه ما پایان دهند. به مرور زمان آنها موفق به این كار شدند. بعد از اینكه من و كیم از هم جدا شدیم تصمیم گرفتم تا با پسرها رابطه جنسی را تجربه كنم تا ببینم كه آیا واقعاً همجنس باز هستم یا نه. اما هر بار نوعی احساس خفت و خواری به من دست می داد و احساس می كردم كه از من استفاده شده است، چون پسرها هیچ علاقه ای به من نداشتند بلكه فقط به دنبال داشتن رابطه جنسی با من بودند.
پس به این نتیجه رسیدم كه ترجیح می دهم با دخترها رابطه داشته باشم. احساس می كردم این طبیعی تر است. زمانی كه در حال تحصیل در دانشكده بودم عاشق خانمی شدم كه اسمش سو بود. خانمی متاهل كه هفت سال از من بزرگتر بود. شوهر او برای ساعاتی طولانی كار می كرد و سو را با نیازهای احساسی كه داشت تنها می گذاشت و سو برای ارضای نیازهای خود مجبور بود به روشهایی خارج از حیطه زندگی زناشویی خود متوسل شود و من برای رفع نیازهای او حاضر بودم.
سو به طور منظم به كلیسا می رفت. او در خصوص رابطه ای كه بین ما وجود داشت احساس گناه می كرد چون بر این باور بود كه همجنس بازی گناه است، و احساس گناه می كرد چون نسبت به ازدواج خود وفادار نبود. زمانی كه ما با هم رابطه داشتیم، او از همسرش جدا شد. من نیز به نوعی با احساس گناه درگیر بودم، چرا كه باعث شده بودم تا خانواده ای از هم بپاشد. اما به هر حال به مدت یك سال و نیم من و سو به عنوان عاشق و معشوق در كنار هم ماندیم.
«پذیرفته شدن زمانی كه هنوز همجنس باز بودم.»
یك روز به سو گفتم كه می خواهم به تیم بیسبال خانم های كلیسا بپیوندم. در طول مدت سه فصلی كه در این تیم بازی كردم چیزی قلبم را تكان داد. من مجذوب محبتی شدم كه دیگر اعضای تیم نسبت به هم و نسبت به من داشتند. منظورم محبتی رمانتیك نیست، بلكه محبتی كه پاك و درست بود. اعضای تیم همه می دانستند كه من همجنس باز هستم اما هیچ وقت با من مثل بیگانه ها رفتار نمی كردند.
بعداً به این موضوع پی بردم كه در طول این مدت آن ها به طور مرتب برایم دعا می كردند. مایل بودم آنچه را كه آن ها داشتند من نیز تجربه كنم. بنابراین رفتن به كلیسا را شروع كردم.
حتی خوابش را هم نمی دیدم كه بعد از همه یكارهایی كه كرده بودم هنوز هم خدا بتواند مرا دوست داشته باشد. اما از اینكه می دیدم در این خصوص اشتباه می كنم بسیار خوشحال بودم.
خدا مرا دوست داشت، با محبتی كامل و بدون هیچ قید و شرط. من قادر نبودم در مقابل چنین محبتی مقاومت كنم، بنابراین مسیحی شدم و زندگی خود را به خدا سپردم.
خداوند گناهان مرا بخشید و فهرست گناهانم را كاملاً پاك و تمیز كرد. سو و من بعد از مدت كوتاهی رابطه خود را قطع كردیم، اما من هنوز تمایلات همجنس گرایانه داشتم. با خودم فكر می كردم كه آیا خدا می تواند حقیقتاً از روش زندگی همجنس گرایانه مرا رها سازد. در ضمن از دست خدا عصبانی بودم چون مرا یك همجنس باز آفریده بود.
در آن زمان نمی فهمیدم كه این كار خدا نبود بلكه من مقصر بودم. به مرور متوجه شدم كه خودم این راه را انتخاب كرده بودم تا به این ترتیب از گزند و آزار مجدد از جانب مردان خودم را محفوظ نگاه دارم. همچنین بر این باور هستم كه در آغوش زنان دیگر به دنبال محبت مادرم می گشتم.
«آغاز ترك روش زندگی همجنس گرایانه»
مدت زیادی از مسیحی شدنم نگذشته بود كه روزی در رادیو برنامه ای را شنیدم كه توسط سای راجرز اجرا میشد. به نظر می آمد كه او كشمكشی را كه من با آن دست به گریبان بودم درك می كرد.
او قبلاً یك همجنس باز بود و اینك ریاست یك سازمان بین المللی به نام «خروج» را بر عهده داشت. این سازمان به اشخاصی كمك می كند كه مایلند از روش زندگی همجنس گرایانه رهایی یابند. او در سخنان خود متذكر شد كه قرار است سمیناری در اورلاندو برگزار شود كه تنها چند ساعت از محل زندگی من یعنی تامپا فاصله داشت.
من برنامه ریزی كردم تا در این سمینار شركت كنم. این سمینار زندگی مرا متحول ساخت. سای ما را در تجربیات خود در خصوص چیره شدن بر یك عمر همجنس گرایی شریك ساخت، و وجود من لبریز از این امید شد كه من هم می توانم بر آن غلبه یابم.
من دریافتم كه خدمات این سازمان در شهر تامپا نیز وجود دارد و «مستقیم رو به جلو» نامیده می شود. در جلسات حمایت هفتگی و گروهی این سازمان شركت كردم.
همچنین بیش از پیش وقت خود را وقف رفتن به كلیسا كردم و دوستان جدیدی پیدا كردم.احساس می كردم كه هنگام معاشرت با دختران مرتب و تمیز راحت نیستم چون هنوز هم رفتار و ظاهری مردانه داشتم. اما حتی این وضع نیز به مرور داشت تغییر می كرد.
بعد از اینكه در زمان كودكی مورد تجاوز قرار گرفته بودم، این اولین باری بود كه مایل بودم تا من هم مانند دیگر دختران كلیسا جذاب و دلربا باشم. تمام عمر جزئی از پسرها بودم و حالا می خواستم جزئی از دخترها باشم. دلم می خواست ظرافت و زنانگی بیشتری داشته باشم اما نمی دانستم چگونه؟
چندی بعد در طول همان سال در كنفرانسی كه مربوط به همین سازمان بود و در شهر سندیگو برگزار می شد شركت كردم. در طول این كنفرانس در نشستی تحت عنوان «از نو ساخته شدن» شركت كردم.
پس از اتمام این جلسه به محض اینكه می خواستم وارد اتاقم شوم احساس كردم كه خدا می گوید: «میدانی تو با دخترانی كه در كلیسا به آن ها غبطه می خوری چون زیبا هستند، هیچ فرقی نداری؟ تو هم زیبا هستی، درست مثل آن ها.»
در حالی كه گیج شده بودم و قطرات اشك بر گونه هایم می غلطید وارد اتاق شدم. هم اتاقی ام در حال اتو زدن لباس خود برای ضیافت آن روز عصر بود. وقتی وارد شدم با دستپاچگی به من نگاه كرد. او گفت:
«تو عالی به نظر میرسی، چرا داری گریه میكنی؟» متعجب از این كشف جدید، با لكنت زبان گفتم: «من زیبا هستم.» همه عمر با این احساسات كه دختر بودن نامناسب و ناشایست است در تقلا و كشمكش بودم.
ناگهان برای اولین بار خودم را «درست شبیه آن ها» می دیدم. وقتی به كلیسای خود در تامپا برگشتم از همه خواستم تا مرا كریستین صدا بزنند. می خواستم همه مردم بدانند كه من دختر هستم.
من با زنانی بالغ و خداشناس ملاقات كردم و آنها به من كمك كردند تا به این موضوع پی ببرم كه زن بودن آنقدرها هم بد نیست. من همچنین به این موضوع پی بردم كه دختران خوب نیز با همان ناامنی هایی روبرو هستند كه من با آنها مواجه بودم.
من بیش از آنچه می توانستم تصورش را بكنم شبیه آن ها بودم. همچنین دیدم نسبت به مردان تغییر كرد. مردان می توانستند برای من دوستانی حقیقی باشند، دوستانی كه به خود من علاقمند بودند و نه به داشتن روابط جنسی با من.
برای اولین بار به عنوان یك دختر احساس امنیت كردم. به مرور زمان در نقش جدید خود احساس راحتی و امنیت كردم.در خصوص شفایم، كلید موفقیت من این بود كه با همجنسان خود روابط دوستی سالمی برقرار كردم.
به این ترتیب جاذبه جنسی نسبت به دختران در من تقلیل یافت. من همچنین با یك مشاور ملاقات كردم تا بتوانم با كمك او در خصوص صدماتی كه قبلاً از آزار جنسی دیده بودم و با دیگر مسائل و مشكلات خانوادگی كه داشتم مقابله كنم.
در این اثنا من در جلسات كلیسا و جلسات سازمان «خروج» نیز شركت می كردم. با كمك خدا و حمایت اشخاص غمخوار، من اینك از همجنس بازی رهایی پیدا كرده ام. دیگر همجنس بازی حتی سایه ای بر زندگی من نمی افكند.
كریستین اسنیرینگ مدیر «مخلوقات شایسته» است كه یك سازمان مسیحی برای همجنس بازان می باشد. او همچنین عضو سازمان بین المللی «خروج» است. وی در فورت لائودردیل، در فلوریدا زندگی می كند.
یادداشت سرمقاله:
خواه دارای گرایش به جنس مخالف یا همجنس گرا… به نظر می آید كه همه یك اشتیاق و میل مشترك در قلب خود دارند:
«من كسی را می خواهم كه همیشه در كنارم باشد.»
«من می خواهم بدون هیچ قید و شرط مرا دوست داشته باشند.»
«من می خواهم كسی مرا واقعاً بشناسد و بتوانم با او صمیمی باشم.»
«من می خواهم زندگی خود را با كسی شریك شوم . . . بدون اینكه چیزی را در پشت نقاب پنهان كنم.»
«من می خواهم برای آن كسی كه هستم پذیرفته شوم.»
پذیرفته شدن و مورد محبت قرار گرفتن به این شكل یك نیاز اساسی برای انسان است. ما در جستجوی كسی هستیم كه ما را اینگونه دوست داشته باشد، البته اگر این امكان وجود داشته باشد.
بعضی اوقات مردم این عشق را در یك دوست و یا در زوج خود می یابند. اما هیچ كس قادر نیست ما را به طور كامل و بی عیب و نقص دوست داشته باشد . . . آنگونه كه خدا دوست دارد.
شاید به شما گفته شده است كه همانند دیگر مردم خدا نیز از دست شما عصبانی است و یا شما را نمی پذیرد.این چیزی نیست كه خدا می گوید. خداوند مشتاق داشتن یك رابطه با شماست، و بعد از اینكه شما به او روی می آورید او وعده می دهد كه:
«هرگز تو را ترك نخواهم كرد و تو را رها نخواهم ساخت.» او با صدایی بلند می گوید:
«من همیشه شما را دوست داشتم و محبّت پایدار من نسبت به شما ادامه خواهد داشت.»
(ارمیا ۳۱ : ۳)
شما می توانید از محبتی كه خدا نسبت به شما دارد مطمئن باشید. عیسی فرمود:
« همانطور که پدر مرا دوست داشته است من هم شما را دوست داشتهام. در محبّت من بمانید.اگر مطابق احکام من عمل کنید،
در محبّت من خواهید ماند، همانطور که من احکام پدر را اطاعت نمودهام و در محبّت او ساکن هستم.»
(یوحنا ۱۵ : ۹ و۱۰)
«در محبت من بمانید.» این به معنای زیستن با آگاهی از محبت خدا نسبت به شماست، تا در آن آرامش بیابید و آن محبت را بشناسید. زمانی كه در خصوص محبت خدا نسبت به خود متقاعد شدیم، كمتر گرایش پیدا می كنیم تا محتاج دیگران باشیم و از لحاظ احساسی كمتر به دیگران متكی
می شویم.
وقتی پی می بریم كه خدا چقدر ما را دوست دارد، این توانایی را می یابیم كه دیگران را فارغ از خود و با محبتی خالصانه تر دوست داشته باشیم. اما نكته این نیست كه ما بهتر بتوانیم دیگران را دوست داشته باشیم.
نكته این است كه همه ما باید در سطوح تجربی و واقعی، محبت شخصی خدا را نسبت به خود بشناسیم. خداوند ما را آفرید تا محبت او را بشناسیم. شاید پیش خود فكر می كنید كه: «خب بله، این خیلی خوب است. اما با كارهایی كه من در زندگی خود انجام داده ام بعید می دانم كه خدا حاضر باشد مرا با محبت خود احاطه كند.»
اما باید بدانید كه خدا حاضر است این كار را انجام دهد. خدا راغب است تا ما را همان طور كه هستیم دوست داشته باشد، علیرغم همه اعمالی كه انجام داده ایم. به این سه بیان شگفت انگیز از كتاب مقدس نگاه كنید.
«امّا خدا محبّت خود را نسبت به ما کاملاً ثابت کرده است. زیرا در آن هنگام که ما هنوز گناهکار بودیم، مسیح بهخاطر ما مرد.»
(رومیان ۵ : ۶ – ۸)
عیسی فرمود:
«محبّتی بزرگتر از این نیست که کسی جان خود را فدای دوستان خود کند.»
(یوحنا ۱۵ : ۱۳)
«محبّتی که من از آن سخن میگویم، محبّت ما نسبت به خدا نیست، بلکه محبّت خدا نسبت به ماست.
محبّتی که باعث شد او پسر خود را به عنوان کفّارة گناهان ما به جهان بفرستد.»
(اول یوحنا ۴ : ۱۰)
این مقصود خدا بود. محبتی كه خدا نسبت به ما داشت، او را وادار نمود تا مشكل گناه را برای ما حل كند. زمانی كه ما رابطه خود را با خدا آغاز می كنیم، او وارد زندگی ما شده و ما را از هر گناه پاك می سازد و با گذشت زمان او قلب ها و افكار ما را تغییر می دهد تا هر چه بیشتر شبیه آن كسی باشیم كه خدا ما را به آن گونه خلق نمود.
آیا شما مایل هستید تا چنین رابطه ی نزدیكی را با خدا داشته باشید، و در حالی كه در او رشد می كنید و خدا را بهتر می شناسید، محبت او را بشناسید و ببینید كه او چگونه در زندگی شما كار می كند تا شما را شفا دهد و امیدی تازه به شما ببخشد؟
لطفاً برای دانستن اینكه چگونه می توانید همین حالا رابطه خود را با خدا شروع نمایید، به اینجا مراجعه كنید: شخصاً خدا را شناختن.
«اگر در مورد مطالبی كه در این جا خواندید پرسشی دارید با ما تماس بگیرید.»
«من الان از عیسی مسیح خواستم به زندگیم وارد شود.»
«من تردید دارم، خواهش می کنم که در این مورد بیشتر توضیح دهید.»
«من یک سئوال دارم.»
نوید رهایی
bottom of page