top of page

 

«پايان دادن به حزن و اندوه هشت طبقه»

«اسیر در دام علائم افسردگی، افكار مربوط به خودكشی؛ و چگونه تمامی اینها به كلی عوض شد.»

   «نویسنده: بی نام»

   بعضی از مردم در مسیر زندگی با موفقیت قدم بر می دارند و فرصت ها را می قاپند. اشخاص دیگری هم چون من، به وسیله ایجاد ارتباط های متعدد با عدم تعادل، اعتیاد، و یا مواجه شدن با رویدادهایی توام با هرج و مرج و بی نظمی كه از قبل پیش بینی نشده اند، مسیر زندگی را طی

می كنند. علائم افسردگی امكان دارد به دلیل تصمیمات بدی كه یكی پس از دیگری گرفته می شوند در شخص پدیدار شود.

   برای مثال من این اشتباه را كردم كه اولین شب عاشقانه خود را با گیجی و بی حسی ناشی از مستی در هم آمیختم. تنها چیزی كه به یاد دارم این بود كه مردی شانه هایم را تكان می داد و به من می گفت كه وقت رفتن به خانه است. سپس یك شب بحثی بی معنی درباره ID های جعلی به میان آمد، من پنجمین گیلاس تیكیلا را نوشیدم و سه دوست دختر در كنارم بودند. تینا به سلامتی دو نفر داوطلبی نوشید كه مایل بود نسبت به آنها توجه و لطف بیشتری نشان دهد، دو نفری كه زودتر از بقیه مست كنند. بیست دقیقه بعد گیلاس مشروب من ته كشیده بود و فیلمی كه در حال تماشایش بودیم به نظر خنده دار می آمد. بعد از مدت كوتاهی این برنامه ما با اشكال مواجه شد، چون من مجبور شدم مرتب به دستشویی بروم.

   امتیازها داشت اضافه می شد، اما من هنوز نتوانسته بودم دستشویی را ترك كنم. وضعیت من به مرور بدتر میشد. یك نفر تلفن زد و خواست تا كسی بیاید و مرا از آنجا ببرد. من مدت سه روز خوابیدم در حالی كه یك سطل بیست لیتری در كنار رختخوابم بود. وقایع و انتخاب های نادرست ادامه یافت. تعداد زیادی از پسرها اسم مرا می دانستند و شبهای زیادی سپری شد بدون اینكه بتوانم صبح روز بعد وقایع شب پیش را به یاد بیاورم. از اینكه تا این اندازه فرصت و مجال آن را داشتم تا در اموری كه مربوط به تفریح و سرگرمی بود شركت داشته باشم بایستی احساس شادمانی و نشاط می كردم، اما در عوض به مرور احساس پوچی و افسردگی مانند یك بیماری مسری تمامی قلب مرا فرا می گرفت.

   دیگر گریز از قواعد اخلاقی باعث نمی شد تا احساس آزادی، منحصر به فرد بودن و مهم بودن به من دست دهد. در حقیقت من احساسی كاملاً متضاد این را داشتم. احساس می كردم در دامی گرفتار شده ام، دامی كه نتیجه نیاز بی پایانی بود كه برای برگزیده و منتخب شدن داشتم، و احساس می كردم كه از یاس و ناامیدی كه مكرر تجربه می كردم به ستوه آمده ام.

 

   «در پی مواد مخدر برای پوشاندن علائم افسردگی.»

   در جستجوی یافتن طریق جدیدی برای زندگی، من همراه دوست پسرم ریچ، كه با او زندگی می كردم به كلورادو رفتم. در طول راه ما در مورد جشن عروسی كه در پیش داشتیم نقشه می كشیدیم. من فكر كردم این مرد واقعاً به من علاقه دارد. ما در شش ماه گذشته فقط فریب و دلبری را تجربه كرده بودیم كه حاصل اوهام و خیالاتی بود كه گرفتارش بودیم. اكنون كه در كلورادو بودیم خانه كوچكی را پیدا كردیم كه می توانستیم آن را اجاره كنیم. تا آن لحظه تنها بحث و مجادله بین ما سر این موضوع بود كه كدام اتاق را بایستی برای مصرف ماریجوانا اختصاص دهیم.

   من به ریچ گفتم كه زیرزمین مناسب است. من نمی خواستم با قانون مشكل داشته باشم. ریچارد قول داد كه اگر من كار كنم و خرج دانشكده او را بدهم بعد از اینكه او فارغ التحصیل شد همین كار را برای من انجام خواهد داد. من به شدت به ریچارد وابسته شده بودم چون او با كسانی در ارتباط بود كه مواد مورد نیاز مرا تامین می كردند و این مواد مرا در اوج نگاه می داشت. بعد از گذشت سه ماه من قادر نبودم بدون استفاده از موادی كه ریچارد برایم می آورد هیچ فعالیتی انجام دهم. ریچارد مرا با چهره ای از زندگی آشنا كرد كه تا آن موقع تجربه نكرده بودم، و نسبت به قدرت آن غافل بودم. من می توانستم در غروب خورشید، پروانه ها را مجسم كنم.

   تخیل من باعث میشد تا احساس زنده بودن كنم و همچنین باعث میشد تا افسردگی كه از آن رنج می بردم در پس آن پنهان بماند. اما با گذشت زمان تخیل فعال من باعث شد تا بار دیگر احساس پوچی در من پدیدار شود. این اتفاق زمانی افتاد كه یك شب در ایوان خانه مادر ریچارد نشسته بودم. خیابان تاریك بود بجز نور خفیفی كه از چراغ های خیابان می تابید. من تنها در ایوان نشسته بودم، ریچارد داخل خانه بود و همسایه ها در خواب بودند. از خیابان های تاریك اطراف و پشتبام خانه ها گروه های تاریكی همراه با خنده هایی بلند و پر سر و صدا و پنجه ها و چنگال هایی تیز به طرف من می آمدند و از اینكه اوقات تعطیلی داشتند بسیار هیجان زده بودند. 

   هم بازی هایی كه شكل اهریمن بودند در آن حوالی به خنده و سر و صدای خود ادامه دادند. من از ترس اینكه آنها متوجه حضور من شوند مثل مرده ها بی حركت سر جایم میخكوب شده بودم. درست در لحظه ای كه احساس كردم احتیاج به نفس كشیدن دارم، ولی اگر نفس بكشم محل اختفایم افشا خواهد شد، ریچارد به ایوان آمد. من هم چنان با تمركز به انتهای خیابان خیره شده بودم و امیدوار بودم كه آن موجودات متوجه ریچارد نشوند. تاریكی شب كم – كم حركات غیرعادی آن موجودات را درون خود پنهان كرد تا جایی كه دیگر نمی توانستم آنها را پیدا كنم. ریچارد حواسم را پرت كرد و ما شروع كردیم به گپ زدن. من درباره موضوعات نامربوط شروع به صحبت كردم، درباره ی اینكه پاهایم چقدر لاغر هستند و به هم

نمی چسبند. من عاجزانه سعی میكردم تا خود را تسلی دهم. به خودم تلقین كنم كه حالم خوب است و هنوز هم دارم خوش می گذرانم.

   لاغر بودن ارزش این را داشت. مردها اینجوری دوست دارند، و از طرفی آنچه را كه دقایقی قبل دیده بودم به قول خودشان چیزی بیش از یك سفر كوتاه بد نبود. اما این استدلالها جواب گوی سوالاتی كه مدام در ذهنم تكرار می شد نبودند. اگر این سفر كوتاه تمام نشود چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر دفعه بعد این موجودات دور نشدند چه؟ اگر موضوع را به ریچارد می گفتم او دیگر خوراكی های مورد علاقه ام را به من نمی داد و اظهار می كرد كه قادر نیستم از عهده مصرف این شیرینی ها بر آیم. زمانی كه متوجه شدم باید به تنهایی تن به سفرهای بد دیگری كه در پیش بود بدهم و رنج و درد آن را تحمل كنم، پوچی به اعماق وجودم رخنه كرد.

 

   «با این امید كه تغییر باعث خواهد شد تا علائم افسردگی در هم شكند.»

   صبح روز بعد زودتر از معمول از خواب بیدار شدم و همانطور كه دراز كشیده بودم به سقف اتاق خیره شدم. برای اولین بار در این اواخر احساس كردم كه افكارم برنده و واضح است. تا جایی كه به اطرافیانم مربوط می شد من داشتم از زندگی لذت می بردم. من تا صبح در مهمانی ها بودم و خوش می گذراندم و كارهایی را انجام می دادم كه فقط در نمایشنامه های پلیسی درباره اش حرف می زنند. عاقبت این حقیقت را پذیرفتم كه تا آن روز صبح زندگی نمی كردم. ریچارد را از خواب بلند كردم و به او گفتم كه تصمیم گرفته ام به دانشكده بروم و بعد از این مایل نیستم اینگونه زندگی كنم. ریچارد در فكر منافع خودش بود. او تا به حال هرگز مرا تا این حد مصمم، سركش و رها از چنگال و تاثیر خود ندیده بود.

   با اقوام خود تماس گرفتم و به آنها گفتم كه قصد دارم به دانشكده بروم و یكی دو روز دیگر برای خداحافظی پیش آنها خواهم رفت. خانواده ریچارد عقیده داشت كه من واقعاً آدم وحشتناكی هستم چون دارم ریچارد را ترك میكنم. آنها معتقد بودند كه ریچارد برای من كارهای زیادی كرده است. من چطور میتوانستم این همه بی ملاحظه باشم؟ اگر فقط آنها حقیقت را می دانستند.من وارد دانشگاه ایالت واشنگتن شدم. هرگز سلول تنگ و سرد خود را كه شماره آن ۸۲۳ بود و آن را به عنوان خوابگاه می شناسند فراموش نخواهم كرد. آیا دانشكده واقعاً میتوانست زندگی مرا تغییر دهد؟ حداقل من فكر می كردم كه اینگونه خواهد شد، ولی مضحك بود چون احساس می كردم كه حالم حتی از وضعیت این اتاق نفرت انگیز نیز بدتر است.

   باز هم پوچی و خلاء. در حالی كه فكر خودكشی در من ریشه می دواند، آثار افسردگی به مرور در من پدیدار شد. من با حسادت به ته سیگارهای خود كه از پنجره طبقه هشتم اتاقم به پایین می افتاد نگاه می كردم، و به آزادی آنها غبطه می خوردم، آزادی كه با هدایت شخصی خودشان بود. در این احوال به درون كیف كوچك سیاه خود چنگ می انداختم، با این امید كه درون سیاهی چرمین آن بتوانم یك سیگار دیگر پیدا كنم. خواهش میكنم، فقط یكی دیگر. یك شادی كوچك دیگر قبل از اینكه صبح شود. من التماس می كردم و با عصبانیت به داخل كیف چنگ می انداختم، ولی بی فایده بود و چیزی پیدا نمی كردم.

 

   «رفتن به مهمانی برای سرپوش گذاشتن به افسردگی.»

   بعد از اینكه یك هفته از مراسم آشنایی دانشجویان سپری شد، ورود هم اتاقی ام باعث شد تا افكارم از بیچارگی و بدبختی منحرف شود. او دختری عالی، موفق و شادكام بود و از ملاقات با مردم هیجان زده میشد. این باعث شد تا غم و اندوه فلج كننده ای كه در من وجود داشت به طور مصنوعی برطرف شود. هفته اول شروع كلاس ها ما به تمامی مشروب فروشی ها سر زدیم. من هم چنان امیدوار بودم كه با خرید هر قوطی آبجو خلاء و پوچی درونم پر شده و افسردگی از من دور شود. من مایل نبودم این واقعیت را بپذیرم كه هر مهمانی كه در آن شركت می كنم همانند دیگر مهمانی ها تمام می شود. اما این دفعه من قصد داشتم تا مهمانی را بصورت متفاوتی پایان دهم. «هی، بابی، آیا ماشین مو زنی داری؟»

   در حالی كه ماشین مو زنی موهایم را كه بلندی آن تا سر شانههایم میرسید در خود می جوید و از وسط سرم راهی برای خود باز میكرد، من پوزخند می زدم. دسته – دسته انبوه موهایم از سر شانه ها و سینه ام معلق زنان به پایین می غلطید. صدای نفس – نفس زدن اطرافیان را شنیدم و وقتی نگاه كردم متوجه شدم كه در ایوان خانه، در زیر نوری كه شاپركها آن را احاطه كرده بودند برای مردمی كه در محوطه حیاط بودند تفریح و سرگرمی ایجاد كرده ام. آن ها با نیش خند و تمسخر اظهار میكردند: «فردا صبح از كار خود پشیمان خواهد شد و افسوس خواهد خورد.»

   دیگران در حالی كه آبجو می خوردند زمزمه می كردند: «دوست دارم فردا صبح قیافه اش را ببینم.» من فكر كردم از اینكه می خواهم خودم باشم، مردم قطعاً تحت تاثیر جسارت و ذوق من قرار خواهند گرفت. در حالی كه دستان خود را بر روی موهای كوتاه شده و زبر خود می كشیدم، دندان هایم از میان لبان مست و كثیفم نمایان شد. همیشه دوست داشتم موهایم را از ته بتراشم. قبلاً چند تا از دوست پسرهایم را تهدید كرده بودم كه این كار را خواهم كرد. عاقبت این كار را كرده بودم. من احساس پیروزی می كردم. اما پیروزی بر چه؟ و این چیزی بود كه مغز مست و مخمور من نمی توانست درباره اش تصمیم بگیرد. من فقط این را می دانستم كه شدیداً به این نیاز دارم كه احساس خوشی كنم.

 

   «علائم فیزیكی افسردگی»

   دو ماه بعد، شوق و ذوق جسورانه ساختگی من خشك و پژمرده شد و از بین رفت. اگر كسی برای ملاقاتم می آمد یكی از لباس های مورد علاقه ام را تنم میدید. شلوار زرق و برق دار مشكی كتانی، كه در زیر آن منگوله هایی آویزان بود و باعث می شد پاهایم بسیار لاغرتر به نظر آید. لاغری كه زمانی به آن افتخار می كردم، اكنون به نظرم یك ضعف می آمد. پاهایم قادر نبود حتی مرا چند طبقه بالا ببرد. روزی پاهایم به قدری قوی بود كه با آن ها فوتبال بازی می كردم و دوچرخه سواری می كردم ولی حالا بی فایده و بلااستفاده به نظر می آمدند. حتی كف پاهایم نیز بیش از اندازه استخوانی و نحیف شده بود. راه رفتن بر روی زمین خوابگاه كه با فرش نازكی پوشانده شده بود برایم عذاب آور بود.

   استخوان های كف پاهایم هنگام اصابت به زمین سخت اذیت می شد. به مرور دیگر از رفتن به دستشویی نیز می ترسیدم. سینه هایم كه زمانی شهوت انگیز بودند اینك چروكیده و پژمرده شده بود، و چشم هایم عاری از شادی و خوشحالی بود. مثل این بود كه صدایم از ته قبر بیرون می آید، ولی ارزش این را داشت چون تنها همراه و همدم وفادار من سیگاری به نام Camel Wide بود. وسط لبم از حلقه ای كه قبلاً به لبم زده بودم زخمی و پوسته – پوسته بود. جای حلقه ای كه قبلاً به نافم زده بودم هنوز صورتی رنگ بود، زخمی كه التیام پیدا نكرده و عفونت كرده بود. اما حداقل حلقه ای كه به بینی ام زده بودم هنوز سر جای خود آویزان بود.

 

   «علامت نهایی افسردگی – افكاری در خصوص خودكشی.»

   من به طرف پنجره رفتم تا بر روی چهارپایه ای كه خودم درست كرده بودم بنشینم. یك صندلی سبز رنگ با پایه های سیاه كه به طور خطرناكی به میز آرایش تكیه داده شده بود. از محل دیده بانی خود می توانستم خوابگاه های دیگران را بررسی كنم و دانشجویانی را مشاهده كنم كه در میان فرصتها گام برمی داشتند. آنها در جاهایی گام برمی داشتند كه من قادر نبودم خود را حتی ملزم به راه رفتن كنم. من غوطه ور در میان افكار آرام جدید خود به آرامی به سیگاری كه در دست داشتم پك میزدم. آیا من هم امروز باید از ته سیگار خود پیروی كنم و به دنبال او از پنجره به بیرون بپرم؟ آیا این همان چیزی بود كه می خواستم بشوم؟ آن همه نیرو و قوای من كجا رفته بود؟ قبلاً خیلی قوی بودم.

   حالا شانه هایی افتاده داشتم و نگاه خیره ام سست و بی حالت بود. شبها خواب نمی دیدم و دیگر ساعت شماطه دارم صبح ها سر و صدا نمی كرد. دیگر حتی برایم مهم نبود تا به حساب نهار خود پولی اضافه كنم. رخت چرك هایم به قدری این طرف و آن طرف پراكنده بود كه نمی شد جمع و جورشان كرد. تنها انرژی موجود در اتاق یخچالی بود كه دانشگاه در اختیار من گذاشته بود و محتوای آن یك پیتزای كپك زده بود. با تلنگری ته سیگار خود را از بالای پنجره طبقه هشتم به پایین انداختم. چشمانم با حالتی رویایی ته سیگار را تا زمین دنبال كرد. یكباره از چهارپایه پایین پریدم و روی تخت خوابم نشستم. دفتر خاطرات خود را برداشتم با این امید كه شاید با نوشتن و بروز احساسات خود بتوانم خود را از این خلاء و پوچی رها سازم. 

   بی هدف می نوشتم، كلماتی بی معنی، عاری از خلاقیت و ارزش

مضطرب

دلواپس

پژمرده

قحطی زده

به آخر خط رسیده

در عذاب

سردرگم

گیج

بدون جهت

نابینا

   دفترچه را زمین گذاشتم و سرم را زیر بالش مخفی كردم، آرزو كردم كه ای كاش می توانستم حداقل كمی از این افكار متاثركننده آرامی یابم. دیگر ایده های جدیدی كشف نمی كردم، بلكه احساس می كردم در درونم پوچی و خلاء در حال رشد و نمو است. چه مدت می توانستم اینطور ادامه دهم؟ چقدر طول می كشید تا از چهارپایه خود به بیرون از پنجره به پایین بلغزم.

 

   «در جستجوی كمك جهت فائق آمدن بر علائم افسردگی.»

   تنها رابطه من با اشخاص دیگر به نامه هایی محدود می شد كه از خانواده یا دوستان خانوادگی خود دریافت می كردم. نامه مورد علاقه ام از شخصی بود به نام رادنی ام.؛ یك مرد شرافتمند، یك واعظ كه انتظار می كشید روزی كلیسای خود را داشته باشد. به این دلیل برای او احترام قائل بودم چون كاری را كه انجام میداد باور داشت. وقتی بزرگ می شدم شاهد بودم كه چگونه رادنی بچه خواهر زن خود را نزد خود آورده و او را بزرگ میكرد. او این كودك را مانند بچه ی خود بزرگ می كرد بدون اینكه هیچ ضمانتی در میان باشد كه بتواند این گنجینه ی محبوب خود را برای همیشه نزد خود نگاه دارد. وقتی كه رادنی به ملاقات والدین من می آمد معمولاً درباره محبت خدا صحبت می كرد.

   در حالی كه او مشغول صحبت بود من مجذوب سیمای آرام و اعتماد به نفس او می شدم. مدت ها بود كه رادنی را ندیده بودم. رادنی در نامه ی خود پرسیده بود كه من چطور پیش میروم. او همچنین در نامه ی خود نوشته بود كه چطور با همسر خود در دانشگاه واشنگتن آشنا شده بود. رادنی نوشته بود كه اگر آن اطراف بودند از دیدن من خوشحال خواهند شد. نامه ی رادنی لحن بسیار هیجان انگیزی داشت. او درباره دانشگاه ایالت واشنگتن با عبارت پردازی ها و قیل و قال بسیاری صحبت كرده بود و نوشته بود كه تا چه اندازه این دانشگاه دارای عامل بالقوه است.

   من پاسخ نامه ی رادنی را با این توضیح شروع كردم كه دانشگاه واشنگتن مانند گذشته مكان غریبی جهت دستیابی به فرصت ها و آینده نیست. رادنی در نامه خود درباره عظمت خداوند نیز سخن گفته بود. من با لحنی طعنه آمیز نوشتم كه اوه، واقعاً خدا عظیم است. لازم بود تا در مورد افسردگی خود برای رادنی بنویسم و به او بگویم كه تا چه حد بدبخت بودم و خدا عملاً برایم هیچ كاری نمی كرد. من در هیچ كدام از امتحانات قبول نمی شدم و هم اتاقی ام دوست پسرم را از دستم قاپیده بود.

   من در نامه ی خود با رادنی درباره عیسی شروع به صحبت كردم، درباره این پسر عظیم خدا، و این كه چگونه عیسی مرا ترك كرده و در تاریكی مرا رها كرده است. وقتی می خواستم نام عیسی را بنویسم یادم نمی آمد كه چگونه این كلمه را هجی می كنند. آیا املا صحیح این كلمه «ع – ی – س – ا» بود؟ نه، «ع – ی – ی – س – ی» صحیح است. نه، این هم به نظر صحیح نمی آمد. كم – كم داشتم كلافه می شدم.

   من باید بدانم كه این كلمه را چگونه هجی می كنند. من در یك خانواده مسیحی بزرگ شده بودم و خطاب به این شخص سرودهای زیادی خوانده بودم. آیا او همان شخصی نبود كه این سرود را درباره اش می خواندیم، او همان كسی است كه مرا دوست دارد زیرا كتاب مقدس اینگونه می گوید؟ من بسیار آشفته و مضطرب شدم. من باید املا صحیح را بدانم. «ع – ی – س – ی – ا»؟ نه.

   سرانجام از هم اتاقی ام پرسیدم. او به سرعت و با لحنی بچگانه گفت: «ع – ی – س – ی». این واقعاً وحشتناك بود. چطور او می دانست نام عیسی را چگونه باید هجی كند اما من نمی دانستم؟ یك لحظه صبر كن، این جور در نمی آید. انبوهی از افكار مختلف به مغزم هجوم آورد.

   چطور می توانستم خدا را به خاطر تمامی بدبختی های خود ملامت و سرزنش كنم در حالی كه حتی نمی دانستم نام او را چگونه باید هجی كنم؟ به نظر نمی آید كه ما همدیگر را بشناسیم، و یا بهتر است بگویم ما حتی همدیگر را ملاقات هم نكرده ایم.

   اما ترجیح دادم تا به این افكار نامربوط كه من خود باعث اندوه و پریشانی خاطر خودم هستم پایان دهم و نامه را فرستادم، بدون اینكه به این گناه خود اقرار كنم كه دارم شخصی را مورد ملامت قرار می دهم كه گناهكار نیست. بعد از اینكه نامه را نوشتم ذهنم به وضوح و با استدلالی منطقی به این موضوع مشغول بود كه تا حالا به غیر از عیسی من چند نفر دیگر را مسبب اندوه و پریشانی خود دانسته و آنها را سرزنش كرده بودم، كسانی كه در حقیقت هیچ تقصیری نداشتند.

   اگر دلیل ناكامی ها و غم هایم خودم بودم چه؟ تا كنون هرگز این فكر به مغزم خطور نكرده بود. آیا تا به حال سهواً اشخاص دیگر را مقصر دانسته و سرزنش كرده بودم؟ باز هم این فكر در مغزم شكل گرفت. آیا من منتظر بودم كه دیگران در قبال من قصور كنند تا من بهانه ای در دست داشته باشم؟ آیا منتظر این فرصت بودم كه بگویم: «حالا دیدید كه حق با من بود، من كه به شما گفتم!» با خودم گفتم: «منظور تو این است كه من نمی توانم دیگران را سرزنش كنم!»

   من اجازه ندارم خدا را مقصر بدانم چون حتی نمی دانم اسم او را چگونه باید هجی كنم؟ پس در این بین چه كسی باقی می ماند؟ خودم؟ سكوت. من نیاز به یك تدبیر و نقشه داشتم. من تمامی منابعی را كه در خصوص مشكلاتم مقصر می دانستم رد كرده بودم. دانشكده را ترك كردم. موفق نشدم نیمسال اول دانشكده را قبول شوم. اگرچه نیمسال اول در ماه دسامبر به پایان می رسید، اما من در ماه نوامبر دانشكده را ترك كردم. نیم سال دانشكده قادر نبود از خطر نابودی نجات یابد.

 

   «یك دوری خوب از علائم افسردگی.»

   من در همان خانه سالمندانی كه در دوران دبیرستان كار می كردم مشغول به كار شدم. سمت من دستیار پرستار بود. در دنیای دامپزشكی چنین شخصی را نظافتچی عرشه می نامند. این شغل برایم این امكان را فراهم نمود تا بتوانم با مردم ارتباط برقرار كنم.

   هیچ تهدیدی از جانب این مادربزرگ ها و پدربزرگ ها در میان نبود، آنها همانند من به شدت نیاز داشتند كه پذیرفته شده و مورد محبت واقع شوند. ما به خوبی با همدیگر جور بودیم. در این شغل شما اجازه ندارید تا در خصوص سالمند بخصوصی استثناء قائل شوید، ولی عملاً همه ما سالمند محبوب خود را داشتیم.

   من واقعاً عاشق یك زن ظریف الجثه به نام هلن بودم. بیماری آلزایمر شكل كریه و زشتی از یك مرگ زنده است. در پایان، شخص قدرت هر گونه حركت و قابلیت ایجاد ارتباط با دیگران را از دست داده و به مرور توانایی بلعیدن را نیز از دست می دهد. من با خدا شرطی بستم.

   هر مرد واعظی به شما خواهد گفت كه این كار را نكنید. او به شما خواهد گفت كه شرط بستن با خدا درست نیست. اما من به هر حال با خدا این معامله را كردم. من به خدا گفتم كه اگر او بانوی كوچکم را زود به نزد خود ببرد طوری كه او مجبور نباشد رنج و درد فراوانی را تحمل كند، در این صورت من دوباره از او پیروی خواهم كرد.

   یك هفته قبل از اینكه بانوی كوچكم را به بخشی از آسایشگاه ببرند كه مخصوص كسانی است كه دیگر قادر به راه رفتن و انجام كارهای خود نیستند، این شرط را با خدا بستم. این آخرین ایستگاه سالمندان ما بود. دو هفته گذشت. وقت استراحت شام بود و من در حال سیگار كشیدن بودم كه سر پرستار داخل شد. مرا صدا زد و گفت: «می خواستم بدانی كه هلن درگذشت.»اینقدر ناگهانی؟ سیگارم را خاموش كردم و به طبقه ای كه هلن بستری بود رفتم. درون اتاق هلن سرك كشیدم، و از آنچه قرار بود ببینم وحشت داشتم.

   اما به نظر می آمد كه نوری اتاق را پر كرده است. هلن در آرامش به نظر می رسید. پرستار مسئول توضیح داد كه لقمه ای غذا به هلن داد و رفت تا به بیمار دیگری غذا بدهد و وقتی دوباره نزد هلن برگشت دید كه او فوت كرده است. او به همین سرعت از دنیا رفته بود. هلن مجبور نبود تا رنج بكشد و سال ها در آن بخش بستری باشد. مثل یك بشكن زدن. او رفته بود. بدون هیچ درد و رنجی.

   من معامله خود را به یاد آوردم. من دوست خوبی به نام هدر داشتم كه با من در بخش آلزایمر كار میكرد. او نیز مانند من با «چراهای» زندگی در ستیز و كشمكش بود.

   از او دعوت كردم تا همراه من به یك جلسه كلیسایی كه عصر روز چهارشنبه برگزار می شد بیاید. او این دعوت را مشتاقانه پذیرفت. هر دوی ما توافق كردیم تا این «موضوع خدا» را با همدیگر به انجام رسانیم.

 

   «سرانجام، راهی برای رهایی از علائم افسردگی.»

   شبان كلیسا یك مرد معمولی به نام جو بود. او در رابطه با خدا بسیار هیجان زده بود و همچنین بسیار مشتاق بود كه به مردم این فرصت را بدهد تا آنان نیز خدا را ملاقات كنند. موعظه او بسیار ساده بود.

   او به ما گفت كه چگونه خدا ما را دوست دارد و مشتاق است تا با ما یك رابطه شخصی داشته باشد. او به ما یادآوری نمود كه برای دریافت محبت خدا هیچكدام از ما چیزی ندارد تا به خدا بدهد.

   این موضوع برای من تازگی نداشت، زیرا من آن جا بودم و دستان من خالی بود. اما این قسم از محبت خدا كه زندگی ها را تقویت می بخشد، قلبم را فرا گرفت و به شنیدن سخنان او ادامه دادم. جو به سخنان خود در خصوص بخششی كه خدا از طریق پسر خود عیسی مسیح مهیا كرده است ادامه داد. عیسی خود خدا بود كه بر روی صلیب مرد تا ما بتوانیم با خداوند رابطه داشته باشیم.

   آن جلسه با دعایی ساده پایان یافت. جو گفت:

«من از شما نمی خواهم دعا كنید و به خدا قولی بدهید. من فقط از شما می خواهم

قلب خود را به سوی خدا بگشایید و بگویید، خداوندا من اینجا هستم.»

   من با این گفته موافقت كردم. من چیزی نداشتم تا به خدا تقدیم كنم. من یك قلب شكسته داشتم، یك دوره ناموفق تحصیلی، بدون هیچ دوست پسری و به سالمندان خدمت می كردم. من مانند یك وسیله معیوب بودم، اما خواهان آن بودم تا خود را در اختیار خداوند قرار دهم تا او ببیند كه با این همه خرابكاری كه به بار آورده ام چه كاری می تواند برایم انجام دهد.

   من آن دعای بسیار ساده را خواندم، «خداوندا، من اینجا هستم. هر آنچه را كه می توانی با من انجام بده.» من آماده بودم تا یك معامله دیگر را با خدا بكنم.

   ناگهان گرما و نوری عظیم در درون قلبم جاری شد. احساس كردم كه یك نوشیدنی پروتئین دار به من نوشانیدند. قدرت تفكرم گرما یافت. چشمانم را باز كردم و به نظر می آمد كه تمامی اتاق از گرما و محبت در حال درخشیدن است.

   پس از پایان دعا، قبل از اینكه اجازه داشته باشیم چشمان خود را باز كنیم از ما خواسته شد كه اگر این دعا را خوانده ایم دستان خود را بلند كنیم. من یواشكی نگاه كردم تا ببینم آیا هدر دست خود را بالا برده است یا نه.

   هر دوی ما با یك نهان كاری مشابه دستان خود را بالا برده بودیم. آرنجهای ما روی زانو قرار داشت و كف دستان خود را به سرعت بالا بردیم. من احساس می كردم كه وجودم لبریز از شادی شده است (همانطور كه گفته می شود) طوری كه ناخودآگاه به جو نزدیك شدم و با او دست دادم. به جو گفتم كه آن دعا را خوانده ام و مایلم از او تشكر كنم.

   قسمت خنده دار این بود كه من روزی در جلسه كلیسا حاضر شده بودم كه در تقویم به عنوان روز نادانان در ماه آوریل مشهور است. در بخش اول كتاب مقدس، در عهد عتیق می خوانیم، تنها احمق در دل خود می گوید كه خدایی وجود ندارد. من نیز یك نادان بودم.

 

   «امنیت در پیكار با علائم افسردگی.»

   از آنجایی كه خداوند نامرئی است و من بایستی او را در خیال خود تصور كنم، لذا نیاز به نوشته ای داشتم تا بتوانم با اتكا به آن در رابطه جدید خود با خدا قوت قلب یابم. آیه ای كه پیوسته به آن متصل بودم و به آن اتكا می كردم در كتاب عهد جدید، اول تسالونیكیان نوشته شده است.

«امّا خداوند قابل اعتماد است. او شما را تقویت خواهد فرمود و از آن شریر حفظ خواهد کرد.»

 

   در این جا چیزی وجود داشت كه من می توانستم روی آن استوار بایستم. اهمیتی نداشت كه موضوع تا چه حد زشت و كریه بود، خداوند در كلام خود، یعنی در كتاب مقدس قول داده بود كه او وفادار و قابل اعتماد است.

   این ها صفاتی بودند كه من مدت ها بود از آنها دور افتاده بودم. دیگر لزومی نداشت برای حمایت از خودم شخصاً سعی و تلاش كنم. خداوند برای حمایت از من عمل می نمود.

   دلیل دومی كه این موضوع را برایم بسیار دلگرم كننده می ساخت این بود كه می دانستم از درون تا چه اندازه پوچ و تهی هستم. در این آیه خداوند وعده داده بود كه هرگز دست بر نخواهد داشت. خدا قول داده بود كه آنچه را كه آغاز كرده است به پایان خواهد رسانید. معامله بسته شده و مهر و موم شده بود.

   شانس دومی كه در زندگی ام به وجود آمد باعث نشد تا كار و فعالیت از زندگی من حذف شود. هنوز هم برای بازگشت به عرصه تحصیل پشتكار عظیمی لازم بود. زمانی كه از دانشگاه بیرون آمدم رونوشت كارنامه ام نمره ۰/۱ را نشان میداد. (من كنجكاو هستم بدانم كه دلیل ثبت كردن نمره ۰/۱ آیا صرفاً به این خاطر بوده است كه به دانشگاه ایالت واشینگتن آمده بودم.)

   به دلیل كسب موفقیت در انجمن علمی و فرهنگی در مركز آموزش و مشاوره به عنوان محصل بسیار لایق و شایسته تعیین شدم. به من گفته شد تا برای نیمسال تحصیلی بهار برگردم و لیاقت خود را نشان دهم.

   البته من برگشتم و به شكست های پی در پی خود در امتحانات ادامه دادم. اكنون كه می دانستم خدا مرا دوست دارد برگشت به مدرسه واقعاً دشوار بود. تحت فشار زیادی بودم. دیگر نمی توانستم انصراف دهم.

   من این بار با هدف و مقصودی در اینجا حضور داشتم. یك نفر كه مرا دوست داشت در زندگی از من انتظار داشت چون كه او برای زندگی من نقشه های زیادی داشت. برایم دشوار بود تا از عهده این مسئولیت بر آیم، تا حدی كه وقتی به آپارتمان خود برگشتم (نیمسال دوم از خوابگاه بیرون آمدم) به مدت یك هفته خودم را درون اتاق حبس كردم و مشغول كشیدن ماریجوانا شدم. احساس می كردم زندگی برایم طاقت فرسا شده است. از آنجایی كه سال های سال درباره مرگ اندیشیده بودم و همواره مرگ را مد نظر داشتم، حالا برایم سخت بود تا به زندگی بیاندیشم. احساس كردم كه تاریكی پیرامون مرا احاطه كرده است. این تاریكی خیلی سنگین و خفقان آور بود. نه می توانستم دست بكشم و نه قادر بودم برای شروع تقلا و كوشش كنم.

   ناگهان افكارم آرامی یافت. صبر كن. دیگر لزومی نداشت تا درباره چنین افكار و پریشانی هایی بیاندیشم. خدا مرا از گناهانم رها ساخته بود. ناگهان داستان دیگری را از كتاب مقدس به خاطر آوردم.

   داستان درباره زن زناكاری بود كه از جانب مردانی متهم شده بود و آن مردان زن زناكار را از محل خوابش به زور بیرون كشیده بودند. مردانی كه آن زن را متهم كرده بودند جزو رهبران دینی آن زمان بودند و با این كار خود می خواستند عیسی را امتحان كنند و ببینند كه او چه پاسخی به آنها خواهد داد. آنها به عیسی گفتند: «قانون می گوید كسی كه مرتكب زنا شود باید او را تا سر حد مرگ سنگسار كرد.» كلمات محكوم كننده رهبران دینی فضا را می شكافت و در این حین دستان آنها سنگ های گرد و خاك گرفته را در درون خود محكم می فشرد. زن زناكار بر روی زمین خاكی ناله و شیون می كرد. عیسی در حالی كه به آرامی با انگشت خود بر روی زمین مینوشت پاسخ داد:

«آن کسی که در میان شما بی‌گناه است سنگ اول را به او بزند.»

   و باز سر به زیر افكنده بر زمین می نوشت و صدای سنگ ها را می شنید كه یكی پس از دیگری بر زمین می افتند. كسانی كه لحظاتی قبل سنگ در دست داشتند و خود را صالح و درستكار می پنداشتند، با رها كردن سنگ هایی كه در دست داشتند خود گواه این واقعیت بودند كه هركدام نیز گناهكار بوده و سزاوار همان مجازاتی هستند كه مشتاقانه مایل بودند تا در خصوص آن زن اجرا كنند.

   زن كه اینك كمی گیج و دستپاچه بود در انتظار آن بود تا عیسی گناهش را علناً اظهار كند و نمی دانست عیسی چگونه با او رفتار خواهد كرد. عیسی از زن پرسید: ««آنها کجا رفتند؟ کسی تو را محکوم نکرد؟» زن پاسخ داد: «آنها رفتند.» عیسی خطاب به زن فرمود:

«برو و دیگر گناه نكن.»

   زن در حالی كه از آنجا دور می شد متوجه شد كه اولاً او تنها كسی نیست كه گناهكار است؛ و ثانیاً عیسی نیز سنگی بر او نزد.

 

   «او شفای علائم افسردگی است.»

   چرا این موضوع اهمیت دارد كه عیسی سنگی پرتاب نمود یا خیر؟ عیسی در بین حاضرین تنها كسی بود كه حق آن را داشت تا سنگ اول را پرتاب كند.

   عیسی تنها كسی بود كه هیچ گناهی نداشت. او كه خدای مجسم شده بر روی زمین بود كامل و بی نقص بود. چون او خدا بود این اختیار را داشت تا گناه را بخشیده و یا درباره گناه قضاوت كند.

   عیسی گفت كسی كه گناه نكرده است اولین سنگ را پرتاب كند. این بیان وی معنایی دوگانه داشت. با گفتن این سخن او گناهان متهم كنندگان آن زن را آشكار می سازد؛ و در عین حال نشان می دهد علیرغم اینكه خود عاری از گناه است زن را متهم نمی كند.

   عیسی كسی است كه می گوید: «من نیز تو را متهم نمی كنم. از این به بعد دیگر گناه نكن و زندگی خود را به من تقدیم كن.» من نیز در تلاش بودم تا دیگر گناه نكنم، اما داشتم این حقیقت را فراموش می كردم كه اگر عیسی مرا متهم نمی كند، پس چه كس دیگری می تواند این كار را بكند؟ هیچ كس.

   لازم نیست مفهوم زندگی پیمودن مسیری به سوی صفوف مرگ باشد. لزومی ندارد تا ما به دلیل صدمات و دل شكستگی های غیرمنتظره زندگی نیمه افلیج باشیم. از طریق مسیح می توانیم امیدواری داشته باشیم.

   داشتن یك رابطه با عیسی مسیح علاج و شفای هر نوع بیماری است كه در قلب شما وجود دارد. چون عیسی زنده است در نتیجه او قادر است نیروی حیات را به درون من بدمد.

   خصوصیتی كه در خداوند وجود دارد و از این امید حمایت می كند، وفاداری و قابل اعتماد بودن اوست. خداوند اجازه داد تا من به درون یك پوچی غیر قابل علاج سقوط كنم تا متوجه این موضوع شوم كه تنها راه حلی كه وجود دارد اوست. من هنوز با ظاهر فیزیكی خود در ستیز و كشمكش بودم. هنوز سعی میكردم باور كنم كه خداوند بدون هیچ قید و شرطی مرا دوست دارد.

   من این موضوع را در قلب خود اینگونه مختصر و ساده كردم كه، هر چه پیش بیاید خدا مرا دوست دارد. قبلاً این مطلب را كاملاً درك نكرده بودم. من به شدت از اضافه وزن وحشت داشتم. هنوز هم از خوردن امتناع می كردم و اصلاً از اینكه بعد از ترك مواد مخدر پنجاه پوند به وزنم اضافه شده بود خوشحال نبودم. هنوز سیگار می كشیدم. اینگونه استنباط می كردم كه اگر همه عادت های خود را یكباره كنار بگذارم ممكن است بمیرم چون بدنم به شدت به این مواد وابسته شده بود.

   فكر می كنم حقیقتی كه بایستی به آن می رسیدم این بود كه من به قدری به چیزهای دیگر محتاج و وابسته شده بودم كه واقعاً نمی دانستم چگونه باید وابسته به خدا زندگی كنم.

 

   آزادی از علائم افسردگی.»

   اگرچه زندگی هنوز هم دردناك بود، اما برای اولین بار داشتم زندگی می كردم، نه فقط برای آن روز، بلكه اینك بجای زندگی با پوچی و خلاء تا ابد با خدا زندگی می كردم. اوه!

   این همان چیزی است كه ایمانداران درباره اش صحبت می كنند. كسی كه همه چیز را ترك كرد تا ما حیات كامل را به دست آوریم. این شخصی است كه می خواهم با او ملاقات كنید.

   این شخص عیسی مسیح، كسی است كه مانع از آن شد تا من نیز به مرور به پیروی از ته سیگار خود به بیرون از پنجره پرتاب شوم. عیسی خطاب به همه كسانی كه مایلند می گوید:

«نزد من آیید.»

«اگر مایل هستید تا بدانید چگونه می توانید او را بشناسید، به شخصاً خدا را شناختن مراجعه كنید.»

 

«اگر در مورد مطالبی كه در این جا خواندید پرسشی دارید با ما تماس بگیرید.»

«من الان از عیسی مسیح خواستم به زندگیم وارد شود.»

«من تردید دارم، خواهش می کنم که در این مورد بیشتر توضیح دهید.»

«من یک سئوال دارم.»

 

نوید رهایی

bottom of page