top of page

 

«پايان دادن به حزن و اندوه هشت طبقه»

«اسیر در دام علائم افسردگی، افكار مربوط به خودكشی؛ و چگونه تمامی اینها به كلی عوض شد.»

   «نویسنده: بی نام»

   بعضی از مردم در مسیر زندگی با موفقیت قدم بر می دارند و فرصت ها را می قاپند. اشخاص دیگری هم چون من، به وسیله ایجاد ارتباط های متعدد با عدم تعادل، اعتیاد، و یا مواجه شدن با رویدادهایی توام با هرج و مرج و بی نظمی كه از قبل پیش بینی نشده اند، مسیر زندگی را طی

می كنند. علائم افسردگی امكان دارد به دلیل تصمیمات بدی كه یكی پس از دیگری گرفته می شوند در شخص پدیدار شود.

   برای مثال من این اشتباه را كردم كه اولین شب عاشقانه خود را با گیجی و بی حسی ناشی از مستی در هم آمیختم. تنها چیزی كه به یاد دارم این بود كه مردی شانه هایم را تكان می داد و به من می گفت كه وقت رفتن به خانه است. سپس یك شب بحثی بی معنی درباره ID های جعلی به میان آمد، من پنجمین گیلاس تیكیلا را نوشیدم و سه دوست دختر در كنارم بودند. تینا به سلامتی دو نفر داوطلبی نوشید كه مایل بود نسبت به آنها توجه و لطف بیشتری نشان دهد، دو نفری كه زودتر از بقیه مست كنند. بیست دقیقه بعد گیلاس مشروب من ته كشیده بود و فیلمی كه در حال تماشایش بودیم به نظر خنده دار می آمد. بعد از مدت كوتاهی این برنامه ما با اشكال مواجه شد، چون من مجبور شدم مرتب به دستشویی بروم.

   امتیازها داشت اضافه می شد، اما من هنوز نتوانسته بودم دستشویی را ترك كنم. وضعیت من به مرور بدتر میشد. یك نفر تلفن زد و خواست تا كسی بیاید و مرا از آنجا ببرد. من مدت سه روز خوابیدم در حالی كه یك سطل بیست لیتری در كنار رختخوابم بود. وقایع و انتخاب های نادرست ادامه یافت. تعداد زیادی از پسرها اسم مرا می دانستند و شبهای زیادی سپری شد بدون اینكه بتوانم صبح روز بعد وقایع شب پیش را به یاد بیاورم. از اینكه تا این اندازه فرصت و مجال آن را داشتم تا در اموری كه مربوط به تفریح و سرگرمی بود شركت داشته باشم بایستی احساس شادمانی و نشاط می كردم، اما در عوض به مرور احساس پوچی و افسردگی مانند یك بیماری مسری تمامی قلب مرا فرا می گرفت.

   دیگر گریز از قواعد اخلاقی باعث نمی شد تا احساس آزادی، منحصر به فرد بودن و مهم بودن به من دست دهد. در حقیقت من احساسی كاملاً متضاد این را داشتم. احساس می كردم در دامی گرفتار شده ام، دامی كه نتیجه نیاز بی پایانی بود كه برای برگزیده و منتخب شدن داشتم، و احساس می كردم كه از یاس و ناامیدی كه مكرر تجربه می كردم به ستوه آمده ام.

 

   «در پی مواد مخدر برای پوشاندن علائم افسردگی.»

   در جستجوی یافتن طریق جدیدی برای زندگی، من همراه دوست پسرم ریچ، كه با او زندگی می كردم به كلورادو رفتم. در طول راه ما در مورد جشن عروسی كه در پیش داشتیم نقشه می كشیدیم. من فكر كردم این مرد واقعاً به من علاقه دارد. ما در شش ماه گذشته فقط فریب و دلبری را تجربه كرده بودیم كه حاصل اوهام و خیالاتی بود كه گرفتارش بودیم. اكنون كه در كلورادو بودیم خانه كوچكی را پیدا كردیم كه می توانستیم آن را اجاره كنیم. تا آن لحظه تنها بحث و مجادله بین ما سر این موضوع بود كه كدام اتاق را بایستی برای مصرف ماریجوانا اختصاص دهیم.

   من به ریچ گفتم كه زیرزمین مناسب است. من نمی خواستم با قانون مشكل داشته باشم. ریچارد قول داد كه اگر من كار كنم و خرج دانشكده او را بدهم بعد از اینكه او فارغ التحصیل شد همین كار را برای من انجام خواهد داد. من به شدت به ریچارد وابسته شده بودم چون او با كسانی در ارتباط بود كه مواد مورد نیاز مرا تامین می كردند و این مواد مرا در اوج نگاه می داشت. بعد از گذشت سه ماه من قادر نبودم بدون استفاده از موادی كه ریچارد برایم می آورد هیچ فعالیتی انجام دهم. ریچارد مرا با چهره ای از زندگی آشنا كرد كه تا آن موقع تجربه نكرده بودم، و نسبت به قدرت آن غافل بودم. من می توانستم در غروب خورشید، پروانه ها را مجسم كنم.

   تخیل من باعث میشد تا احساس زنده بودن كنم و همچنین باعث میشد تا افسردگی كه از آن رنج می بردم در پس آن پنهان بماند. اما با گذشت زمان تخیل فعال من باعث شد تا بار دیگر احساس پوچی در من پدیدار شود. این اتفاق زمانی افتاد كه یك شب در ایوان خانه مادر ریچارد نشسته بودم. خیابان تاریك بود بجز نور خفیفی كه از چراغ های خیابان می تابید. من تنها در ایوان نشسته بودم، ریچارد داخل خانه بود و همسایه ها در خواب بودند. از خیابان های تاریك اطراف و پشتبام خانه ها گروه های تاریكی همراه با خنده هایی بلند و پر سر و صدا و پنجه ها و چنگال هایی تیز به طرف من می آمدند و از اینكه اوقات تعطیلی داشتند بسیار هیجان زده بودند. 

   هم بازی هایی كه شكل اهریمن بودند در آن حوالی به خنده و سر و صدای خود ادامه دادند. من از ترس اینكه آنها متوجه حضور من شوند مثل مرده ها بی حركت سر جایم میخكوب شده بودم. درست در لحظه ای كه احساس كردم احتیاج به نفس كشیدن دارم، ولی اگر نفس بكشم محل اختفایم افشا خواهد شد، ریچارد به ایوان آمد. من هم چنان با تمركز به انتهای خیابان خیره شده بودم و امیدوار بودم كه آن موجودات متوجه ریچارد نشوند. تاریكی شب كم – كم حركات غیرعادی آن موجودات را درون خود پنهان كرد تا جایی كه دیگر نمی توانستم آنها را پیدا كنم. ریچارد حواسم را پرت كرد و ما شروع كردیم به گپ زدن. من درباره موضوعات نامربوط شروع به صحبت كردم، درباره ی اینكه پاهایم چقدر لاغر هستند و به هم

نمی چسبند. من عاجزانه سعی میكردم تا خود را تسلی دهم. به خودم تلقین كنم كه حالم خوب است و هنوز هم دارم خوش می گذرانم.

   لاغر بودن ارزش این را داشت. مردها اینجوری دوست دارند، و از طرفی آنچه را كه دقایقی قبل دیده بودم به قول خودشان چیزی بیش از یك سفر كوتاه بد نبود. اما این استدلالها جواب گوی سوالاتی كه مدام در ذهنم تكرار می شد نبودند. اگر این سفر كوتاه تمام نشود چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر دفعه بعد این موجودات دور نشدند چه؟ اگر موضوع را به ریچارد می گفتم او دیگر خوراكی های مورد علاقه ام را به من نمی داد و اظهار می كرد كه قادر نیستم از عهده مصرف این شیرینی ها بر آیم. زمانی كه متوجه شدم باید به تنهایی تن به سفرهای بد دیگری كه در پیش بود بدهم و رنج و درد آن را تحمل كنم، پوچی به اعماق وجودم رخنه كرد.

 

   «با این امید كه تغییر باعث خواهد شد تا علائم افسردگی در هم شكند.»

   صبح روز بعد زودتر از معمول از خواب بیدار شدم و همانطور كه دراز كشیده بودم به سقف اتاق خیره شدم. برای اولین بار در این اواخر احساس كردم كه افكارم برنده و واضح است. تا جایی كه به اطرافیانم مربوط می شد من داشتم از زندگی لذت می بردم. من تا صبح در مهمانی ها بودم و خوش می گذراندم و كارهایی را انجام می دادم كه فقط در نمایشنامه های پلیسی درباره اش حرف می زنند. عاقبت این حقیقت را پذیرفتم كه تا آن روز صبح زندگی نمی كردم. ریچارد را از خواب بلند كردم و به او گفتم كه تصمیم گرفته ام به دانشكده بروم و بعد از این مایل نیستم اینگونه زندگی كنم. ریچارد در فكر منافع خودش بود. او تا به حال هرگز مرا تا این حد مصمم، سركش و رها از چنگال و تاثیر خود ندیده بود.

   با اقوام خود تماس گرفتم و به آنها گفتم كه قصد دارم به دانشكده بروم و یكی دو روز دیگر برای خداحافظی پیش آنها خواهم رفت. خانواده ریچارد عقیده داشت كه من واقعاً آدم وحشتناكی هستم چون دارم ریچارد را ترك میكنم. آنها معتقد بودند كه ریچارد برای من كارهای زیادی كرده است. من چطور میتوانستم این همه بی ملاحظه باشم؟ اگر فقط آنها حقیقت را می دانستند.من وارد دانشگاه ایالت واشنگتن شدم. هرگز سلول تنگ و سرد خود را كه شماره آن ۸۲۳ بود و آن را به عنوان خوابگاه می شناسند فراموش نخواهم كرد. آیا دانشكده واقعاً میتوانست زندگی مرا تغییر دهد؟ حداقل من فكر می كردم كه اینگونه خواهد شد، ولی مضحك بود چون احساس می كردم كه حالم حتی از وضعیت این اتاق نفرت انگیز نیز بدتر است.

   باز هم پوچی و خلاء. در حالی كه فكر خودكشی در من ریشه می دواند، آثار افسردگی به مرور در من پدیدار شد. من با حسادت به ته سیگارهای خود كه از پنجره طبقه هشتم اتاقم به پایین می افتاد نگاه می كردم، و به آزادی آنها غبطه می خوردم، آزادی كه با هدایت شخصی خودشان بود. در این احوال به درون كیف كوچك سیاه خود چنگ می انداختم، با این امید كه درون سیاهی چرمین آن بتوانم یك سیگار دیگر پیدا كنم. خواهش میكنم، فقط یكی دیگر. یك شادی كوچك دیگر قبل از اینكه صبح شود. من التماس می كردم و با عصبانیت به داخل كیف چنگ می انداختم، ولی بی فایده بود و چیزی پیدا نمی كردم.

 

   «رفتن به مهمانی برای سرپوش گذاشتن به افسردگی.»

   بعد از اینكه یك هفته از مراسم آشنایی دانشجویان سپری شد، ورود هم اتاقی ام باعث شد تا افكارم از بیچارگی و بدبختی منحرف شود. او دختری عالی، موفق و شادكام بود و از ملاقات با مردم هیجان زده میشد. این باعث شد تا غم و اندوه فلج كننده ای كه در من وجود داشت به طور مصنوعی برطرف شود. هفته اول شروع كلاس ها ما به تمامی مشروب فروشی ها سر زدیم. من هم چنان امیدوار بودم كه با خرید هر قوطی آبجو خلاء و پوچی درونم پر شده و افسردگی از من دور شود. من مایل نبودم این واقعیت را بپذیرم كه هر مهمانی كه در آن شركت می كنم همانند دیگر مهمانی ها تمام می شود. اما این دفعه من قصد داشتم تا مهمانی را بصورت متفاوتی پایان دهم. «هی، بابی، آیا ماشین مو زنی داری؟»

   در حالی كه ماشین مو زنی موهایم را كه بلندی آن تا سر شانههایم میرسید در خود می جوید و از وسط سرم راهی برای خود باز میكرد، من پوزخند می زدم. دسته – دسته انبوه موهایم از سر شانه ها و سینه ام معلق زنان به پایین می غلطید. صدای نفس – نفس زدن اطرافیان را شنیدم و وقتی نگاه كردم متوجه شدم كه در ایوان خانه، در زیر نوری كه شاپركها آن را احاطه كرده بودند برای مردمی كه در محوطه حیاط بودند تفریح و سرگرمی ایجاد كرده ام. آن ها با نیش خند و تمسخر اظهار میكردند: «فردا صبح از كار خود پشیمان خواهد شد و افسوس خواهد خورد.»

   دیگران در حالی كه آبجو می خوردند زمزمه می كردند: «دوست دارم فردا صبح قیافه اش را ببینم.» من فكر كردم از اینكه می خواهم خودم باشم، مردم قطعاً تحت تاثیر جسارت و ذوق من قرار خواهند گرفت. در حالی كه دستان خود را بر روی موهای كوتاه شده و زبر خود می كشیدم، دندان هایم از میان لبان مست و كثیفم نمایان شد. همیشه دوست داشتم موهایم را از ته بتراشم. قبلاً چند تا از دوست پسرهایم را تهدید كرده بودم كه این كار را خواهم كرد. عاقبت این كار را كرده بودم. من احساس پیروزی می كردم. اما پیروزی بر چه؟ و این چیزی بود كه مغز مست و مخمور من نمی توانست درباره اش تصمیم بگیرد. من فقط این را می دانستم كه شدیداً به این نیاز دارم كه احساس خوشی كنم.

 

   «علائم فیزیكی افسردگی»

   دو ماه بعد، شوق و ذوق جسورانه ساختگی من خشك و پژمرده شد و از بین رفت. اگر كسی برای ملاقاتم می آمد یكی از لباس های مورد علاقه ام را تنم میدید. شلوار زرق و برق دار مشكی كتانی، كه در زیر آن منگوله هایی آویزان بود و باعث می شد پاهایم بسیار لاغرتر به نظر آید. لاغری كه زمانی به آن افتخار می كردم، اكنون به نظرم یك ضعف می آمد. پاهایم قادر نبود حتی مرا چند طبقه بالا ببرد. روزی پاهایم به قدری قوی بود كه با آن ها فوتبال بازی می كردم و دوچرخه سواری می كردم ولی حالا بی فایده و بلااستفاده به نظر می آمدند. حتی كف پاهایم نیز بیش از اندازه استخوانی و نحیف شده بود. راه رفتن بر روی زمین خوابگاه كه با فرش نازكی پوشانده شده بود برایم عذاب آور بود.

   استخوان های كف پاهایم هنگام اصابت به زمین سخت اذیت می شد. به مرور دیگر از رفتن به دستشویی نیز می ترسیدم. سینه هایم كه زمانی شهوت انگیز بودند اینك چروكیده و پژمرده شده بود، و چشم هایم عاری از شادی و خوشحالی بود. مثل این بود كه صدایم از ته قبر بیرون می آید، ولی ارزش این را داشت چون تنها همراه و همدم وفادار من سیگاری به نام Camel Wide بود. وسط لبم از حلقه ای كه قبلاً به لبم زده بودم زخمی و پوسته – پوسته بود. جای حلقه ای كه قبلاً به نافم زده بودم هنوز صورتی رنگ بود، زخمی كه التیام پیدا نكرده و عفونت كرده بود. اما حداقل حلقه ای كه به بینی ام زده بودم هنوز سر جای خود آویزان بود.

 

   «علامت نهایی افسردگی – افكاری در خصوص خودكشی.»

   من به طرف پنجره رفتم تا بر روی چهارپایه ای كه خودم درست كرده بودم بنشینم. یك صندلی سبز رنگ با پایه های سیاه كه به طور خطرناكی به میز آرایش تكیه داده شده بود. از محل دیده بانی خود می توانستم خوابگاه های دیگران را بررسی كنم و دانشجویانی را مشاهده كنم كه در میان فرصتها گام برمی داشتند. آنها در جاهایی گام برمی داشتند كه من قادر نبودم خود را حتی ملزم به راه رفتن كنم. من غوطه ور در میان افكار آرام جدید خود به آرامی به سیگاری كه در دست داشتم پك میزدم. آیا من هم امروز باید از ته سیگار خود پیروی كنم و به دنبال او از پنجره به بیرون بپرم؟ آیا این همان چیزی بود كه می خواستم بشوم؟ آن همه نیرو و قوای من كجا رفته بود؟ قبلاً خیلی قوی بودم.

   حالا شانه هایی افتاده داشتم و نگاه خیره ام سست و بی حالت بود. شبها خواب نمی دیدم و دیگر ساعت شماطه دارم صبح ها سر و صدا نمی كرد. دیگر حتی برایم مهم نبود تا به حساب نهار خود پولی اضافه كنم. رخت چرك هایم به قدری این طرف و آن طرف پراكنده بود كه نمی شد جمع و جورشان كرد. تنها انرژی موجود در اتاق یخچالی بود كه دانشگاه در اختیار من گذاشته بود و محتوای آن یك پیتزای كپك زده بود. با تلنگری ته سیگار خود را از بالای پنجره طبقه هشتم به پایین انداختم. چشمانم با حالتی رویایی ته سیگار را تا زمین دنبال كرد. یكباره از چهارپایه پایین پریدم و روی تخت خوابم نشستم. دفتر خاطرات خود را برداشتم با این امید كه شاید با نوشتن و بروز احساسات خود بتوانم خود را از این خلاء و پوچی رها سازم. 

   بی هدف می نوشتم، كلماتی بی معنی، عاری از خلاقیت و ارزش

مضطرب

دلواپس

پژمرده