top of page

 

«شرمسار . . . اما به آن افتخار نمی كنم.»

 

 

   «در زمره ی زنانی كه رفتار بدی دارند، به بالاترین مقام و درجه نائل می شود. یک شرح حال واقعی . . . »

 

   زمانی كه سال دوم دبیرستان بودم، یكی از پسران خرفت و ساده كلاس بالاتر كه نامش جان بود شیفته و شیدای من شد. زمانی كه در دبیرستان بودم دوست شدن با یک شخص بی عرضه برایم كار ساده ای بود، هر چند كه از لحاظ جنسی خیلی برایم جالب توجه نبودند.… ولی من جان را دلسرد نكردم. من هم چنان به خندیدن به جوک های جان ادامه می دادم و هر از گاهی به عنوان شوخی با مشت ضربه آرامی به بازوی او می زدم، چون فكر نمی كردم كه این كار ضرری داشته باشد. متاسفانه جان تمامی علامت های مرا اشتباه تفسیر كرد و با پشتكار و سماجت بیشتری به تعاقب من پرداخت. انبوه گل ها و شعرهایی كه برایم می فرستاد، دعوت هایی كه برای رفتن به سینما از من می كرد و من مجبور بودم با عصبانیت بهانه ای بیاورم تا دعوت او را رد كنم. نزدیک شدن ها و لمس های مكرر و معنادار وی و قرار دادن بازوهایش بر روی شانه هایم، و صف شایعات مبنی بر اینكه من و جان با هم دوست هستیم و با هم بیرون می رویم كم – كم بالا گرفت. كنترل موقعیت كاملاً از دستم خارج شده بود.

   دوستانم كه واقعاً شیطان و شریر بودند مرا دست می انداختند و اذیت می كردند. شوخی هایی از این قبیل كه من چه وقت قرار است بكارت این پسر بیچاره را از او بگیرم موضوع وراجی و خنده های شیطنت آمیز آنان و تبدیل به امری عادی شده بود. بعد از مدتی من جان را به خاطر تمامی این مشكلات سرزنش كردم. منظورم این است كه چرا او متوجه نمی شد كه به تیپ من نمی خورد و از طبقه من نیست؟ آیا از خواندن سطر آخر كمی احساس زشتی كردید؟ خب، من هم از گفتن آن احساس كثیفی و زشتی می كنم. اما باید به شما هشدار بدهم، چون موضوع از این هم بدتر می شود.      یک روز جان هدیه ای به من داد كه برای یک پسر دبیرستانی بسیار گران تمام شده بود. آن هدیه یک آویز به شكل قلب بود كه با الماس پوشیده شده و به یک زنجیر طلا آویزان بود. وقتی جان هدیه را به من داد لبخند مهربانانه بزرگی بر لب داشت، مانند لبخندی كه گوفی همیشه بر لب دارد و گفت كه چند ماه است دارد پول های خود را جمع می كند تا بتواند این هدیه را برای من بخرد.

   درست در همین لحظه بود كه یک عمل ناگهانی از من سر زد. گردنبند را به كناری پرت كردم و با عصبانیت به جان گفتم كه آن را نمی خواهم. گفتم كه از او متنفرم و اگر ما آخرین دو نفری بودیم كه بر روی كره زمین زندگی می كردیم باز هم حاضر نبودم با او دوست شوم و با او بیرون بروم. به او گفتم كه او یک بازنده، یک شخص بی مزه و بی فایده و یک عقب افتاده اجتماع است. در حالی كه من با شرارت تمام غرور مردانه او را زیر پا له می كردم، صورت جان در هم می رفت و مچاله می شد اما من نمی توانستم جلوی خود را بگیرم. من از شدت خشم و عصبانیت، انزجار، گناه و خجالت، تحریک شده بودم. بالاخره جان در كمال ضعف و ناتوانی سعی كرد تا از خود دفاع كند و با صدایی گرفته و آرام گفت كه من یک ه… هستم. من كه آتشی شده بودم به او گفتم كه او یک بی عرضه خرفت است و با سرعت زیاد از كتابخانه بیرون رفتم در حالی كه گونه هایم از شدت خشم داشت می سوخت. اوه، داستان به این جا ختم نمی شود!

   باز هم با من بمانید؛ قرار است موضوع از این هم زشت تر و كریه تر شود! من دوستانم را پیدا كردم و ناگهان پشیمان از كاری كه كرده بودم برای آنها تعریف كردم كه چطور روح جان را شكستم. فكر كردم كه آنها به خاطر بی رحمی و قصاوتم از من بیزار خواهند شد، اما آن ها فقط خندیدند و بیشتر مرا تحریک كردند. به نظر آنها عنوان توهین آمیزی كه در آخر به كار برده بودم یعنی بی عرضه خرفت، اوج این كمدی و خوشمزگی بود. از آن روز به بعد هر وقت جان را در راهرو می دیدیم فریاد می زدیم و او را دست می انداختیم و با كراهت به او یادآوری می كردیم كه او یک بی عرضه خرفت است. این كار ما هفته ها طول كشید. وقتی به گذشته برمی گردم صورت جان را به خاطر می آورم، آن نگاه وحشت زده او را كه در چشمانش منعكس بود، نگاه او را به یاد می آورم وقتی كه برمی گشت و می دید كه ما در گوشه ای ایستاده ایم. صدای خودم را به خاطر می آورم، بی رحم و ظالمانه، و به یاد می آورم كه چگونه صدای خنده های تمسخرآمیز ما در راهروها طنین می انداخت. بیشتر از همه این را به یاد می آورم كه چگونه قادر نبودم جلوی خود را بگیرم و چطور اجازه می دادم چنین احساس كثیف و منفوری در درونم غلبه یابد، تنها به این دلیل چون نمی توانستم با اشتباهات و بی كفایتی های خود روبرو شوم.

   در این گیر و دار جان نامه ای برایم نوشت. در نامه خود جان نوشته بود كه زمانی فكر می كرد من زیبا و باهوش هستم. او نوشته بود كه در ابتدا او مجذوب شیرینی و خوش مشربی من شده بود. اما حالا كه مرا بهتر شناخته بود، به وضوح می توانست ببیند كه چقدر اشتباه كرده است. او نوشته بود كه رفتار من باعث شده بود تا زشت به نظر بیایم و از این پس حاضر نبود با من كاری داشته باشد. جان از من خواسته بود تا او را به حال خودش بگذارم. موقع ناهار نامه را برای دوستانم خواندم. همه ی ما خندیدیم و غلط های دیكته و دستور زبان را كه جان در نوشتن نامه مرتكب شده بود پیدا كرده و او را مسخره كردیم. دوستانم از من پرسیدند حالا كه اولین دشمن خود را پیدا كرده ام چه احساسی دارم و من شوخی های احمقانه ای كردم كه از این به بعد باید یک چوب بیسبال را بغل كنم و بخوابم.

   اما در درونم چه احساسی داشتم؟ در درونم عمیق ترین احساس شرمندگی را داشتم. آن پسر فكر می كرد كه من زیبا هستم و من در عوض غرور مردانه او را شكسته بودم. آن پسر فكر می كرد كه من باهوش هستم و من او را پست و خفیف كرده بودم. آن پسر فكر می كرد من شیرین، خوش مشرب و بامزه هستم و من در عوض او را پیش گروه عظیمی از مردم تحقیر كرده بودم. تنها اشتباه آن پسر این بود كه نسبت به من مهربان بود و من جواب مهربانی او را طوری دادم كه او پشیمان شد. من كه همیشه از اینكه منحصر به فرد هستم و همیشه كاری را كه درست است انجام می دهم به خود افتخار می كردم، اكنون در مقابل طرز فكر بسته و شرارت بار خود و بی رحمی آشكار خود تسلیم شده و از پای درآمده بودم. با خودم فكر كردم كه چرا انسانها همیشه احساس می كنند كه نیاز دارند با یك نظم و ترتیب خاص مدام در دیگران عیب و نقص پیدا كرده و از آنها انتقاد كنند؟ در وهله ی اول من چه اجازه ای داشتم تا این حكم را بدهم كه جان از تیپ و طبقه من نیست؟ فقدان چه چیزی باعث می شد تا با پست و خفیف كردن شخص دیگری درباره خودم احساس خوبی به من دست دهد؟

   من چگونه آدمی بودم كه می توانستم خوبی یک نفر را با آب دهان انداختن بر صورتش پاسخ دهم؟ احساس كردم كه اگر پدرم زنده بود و می دید كه من چكار كرده ام از من روی برمی گرداند. من همه ی این سال ها نامه ی جان را نگاه داشته ام. به این دلیل نامه را نگاه داشته ام چون هر بار كه آن را می خوانم آزرده خاطر می شوم. این نامه یادآور این موضوع است كه روزی كسی فكر می كرد كه من باهوش و زیبا هستم، اما رفتار من باعث شد تا او تغییر عقیده دهد. وقتی درباره ی مسیری كه در زندگی خود طی میكنم واقعاً احساس بدی دارم این نامه را می خوانم و با خودم فكر می كنم كه آزار و اذیت یك پسر بهایی بود كه پرداخت شد تا شخصیت ذاتی و معیوبم برایم آشكار شود.

   وقتی نامه را پایین می گذارم با خود عهدی خاموش می بندم و آن این است كه در مقابل كسانی كه به من مهربانی می كنند من نیز مهربانی نشان دهم. بعضی وقت ها در قبال دیگران قصور می كنم و با این كار در واقع در قبال خودم قصور می كنم. گمان می كنم كه در طول زندگی ام اشتباهات زیادی را مرتكب خواهم شد. وحشت بزرگی كه دارم این است كه نظر جان نسبت به من امروز هم حقیقت داشته باشد.

   همه ی ما شرمندگی و رسوایی شخصی را تجربه كرده ایم. برای تعداد زیادی از افراد این شرمساری شخصی چیزی بیش از یک رفتار بد در مقابل فردی در دبیرستان است. شاید این شرم ساری به دلیل آزار و اذیت جنسی باشد كه به ما تحمیل شده است، و یا عادت های زشتی كه در ما رشد كرده، و یا این آگاهی دائمی كه ما از آنچه دیگران درباره ی ما فكر می كنند به مراتب شخصی پست تر هستیم.

   در حالی كه با احساس شرمندگی خود در جدال و كشمكش هستیم شاید مایل باشیم تا عمداً خدا را نادیده بگیریم، با این فرض و پندار كه خدا باعث خواهد شد كه احساس بدتری به ما دست دهد. به قول یک نفر:

   «اگر خدای تو وجود دارد گمان نمی كنم برای من اهمیتی قائل باشد. من كارهای احمقانه ی زیادی در زندگی كرده ام. فكر می كنم خدا با دیده حقارت به من نگاه خواهد كرد و كاملاً و مطلقاً از من مایوس است.»

   با پذیرفتن این واقعیت كه خدا واقعاً و به طور كامل ما را می بیند، آیا این اظهار نظر حقیقت دارد؟ خدا چگونه به ما نگاه می كند؟ خداوند فرمود كه او:

«نیّات و اغراض دل انسان را آشکار می‌سازد. در آفرینش چیزی نیست که از خدا پوشیده بماند.

همه‌چیز در برابر چشمان او برهنه و روباز است و همه ما باید حساب خود را به او پس بدهیم.»

(عبرانیان ۴ : ۱۲ – ۱۳)

 

   این آیه به طرز عجیبی تسلی بخش است. حداقل یک نفر وجود دارد كه واقعاً همه چیز را می داند، و از تمامی جزئیات وجود ما آگاه است. خدا تنها كسی است كه ما مجبور نیستیم تا در مقابل او چیزی را پنهان كنیم. او از همه چیز آگاهی دارد. همه چیز. مطلب بعدی شاید حیرت انگیز باشد. خدا می فرماید:

«او با ضعف های ما همدردی می كند.»

(عبرانیان ۴ : ۱۵ – ۱۶)

 

   خدا از ما این انتظار را ندارد كه روزی كامل و بی نقص باشیم. ما هرگز نمی توانیم رفتاری كاملاً بی نقص داشته باشیم و هرگز نمی توانیم با دیگران رفتاری كاملاً خوب داشته باشیم. اگر می توانستیم چنین باشیم خیلی خوب بود اما هیچ یک از ما تا این اندازه عادل و پرهیزكار نیست.

   همه ما دروغ می گوییم، دیگران را تحقیر می كنیم، از دیگران انتقاد می كنیم، همه ما بی صبر، متكبر و غیره و غیره هستیم. ما افكار وحشتناكی نسبت به همدیگر داریم، و به اعمالی مشغول می شویم كه دوست نداریم كسی از آن باخبر شود.

   بعضی از مردم عقیده دارند كه اگر ما از ده فرمان آگاهی بیشتری داشتیم می توانستیم عملكرد بهتری داشته باشیم. طرز فكر این اشخاص چنین است كه لازم است مدام به ما یادآوری كنند كه ما نباید دروغ بگوییم، نباید زنا كنیم، نباید مرتكب قتل شویم و غیره.

   اما مهم نیست كه ده فرمان تا چه اندازه برجسته و ممتاز جلوه داده شود، ده فرمان قادر نیست از ما انسان هایی خوب بسازد. خداوند هدف و مقصود ده فرمان را به ما میگوید، قانون:

   «زیرا هیچ انسانی در نظر خدا با انجام احکام شریعت نیک شمرده نمی‌شود. کار شریعت این است که انسان گناه را بشناسد.»

(رومیان ۳ : ۲۰)

 

   اگر تلاش كنیم تا احكام خدا را به جا آوریم باز هم نخواهیم توانست از گناه خلاصی یابیم، بلكه به احتمال زیاد بر گناهانمان افزوده خواهد شد. این طریق صحیحی برای چیره شدن بر شرمساری نیست. مذهبی شدن نیز پاسخ این مشكل نیست.

   این روزها در خصوص پیروی سفت و سخت از تشریفات مذهبی كشش و تمایل زیادی وجود دارد. گفته می شود كه انجام این تشریفات هر چه دقیق تر باشد بهتر است و هر چه در این رابطه افراطی تر عمل شود نشانگر این است كه شخص وقف شده تر است.

   اما سعی و تلاش در این راستا تنها تابعیت ما را نشان می دهد، چون كه انجام اینگونه اعمال تشریفاتی در واقع نمایانگر احترام و پشتكار ما نسبت به انجام دادن اعمال است. اما باید بدانیم كه وقف كردن خویش در انجام اعمال مذهبی فقط یک امید پوچ و توخالی است.
    برای رهایی از شرمساری، گناه و یا بارهای سنگین درونی، متوسل شدن به انجام اعمال مذهبی كمک زیادی به شما نخواهد كرد. تنها راه رهایی از احساس شرمساری این است كه متقاعد شوید كسی شما را خیلی دوست دارد.

   خداوند كه تمامی جزئیات را درباره شما می داند از شما دعوت می كند تا محبت او را بشناسید. عیسی ما را دعوت می كند تا با او رابطه برقرار كنیم:

«بیایید نزد من ای تمامی زحمتکشان و گرانباران و من به شما آرامی خواهم داد. یوغ مرا به گردن گیرید و از من تعلیم یابید،

زیرا من بردبار و فروتن هستم و جانهای شما آرامی خواهد یافت، زیرا یوغ من آسان و بار من سبک است.»

(متی ۱۱ : ۲۸ – ۳۰)

 

   خدا قادر است ما را از احساس شرمساری رها سازد و به طور عمیق درك و احساس ما را نسبت به خودمان تغییر دهد.برای مثال به داستان این زن سامری كه در خاورمیانه زندگی می كرد و شرح آن در انجیل یوحنا آمده است توجه كنید.

   آن زن پنج بار ازدواج كرده بود و اینک تصمیم گرفته بود تا فقط با یك مرد زندگی كند. در آن دهكده همه این زن را می شناختند و احتمالاً پشت سرش حرف می زدند. این زن چون احساس می كرد از جانب مردم شخصی مطرود است لذا مجبور بود برای برداشتن آب از چاه زمانی به چاه نزدیک شود كه كس دیگری در آنجا نباشد.

   اما عیسی در كنار چاه منتظر او بود و به آن زن گفت كه چگونه می تواند حیات ابدی را به دست آورد. گفتگو با عیسی به قدری برای آن زن تكان دهنده بود كه او به دهكده رفت و همه مردم را ترغیب كرد تا برای ملاقات عیسی بیایند. برای كسی كه سعی میكرد از مواجه شدن با مردم احتراز كند این تغییر بزرگی بود.

   آن زن مشتاق بود تا تمامی دهكده را مورد خطاب قرار دهد و با آنها صحبت كند. آیا می دانید كه عیسی قادر است تا چنین آزادی ای را به شما نیز عطا كند؟هم چنین در انجیل یوحنا زنی بود كه او را هنگام زنا دستگیر كرده و بر روی زمین كشان – كشان نزد جمعیتی خشمگین آورده بودند و همه آماده بودند كه او را تا سر حد مرگ سنگسار كنند.

   آن ها از عیسی خواستند تا حكم اعدام او را اعلام كند. عیسی در جواب گفت كه هر كس در میان جمعیت هیچ گناهی ندارد اولین سنگ را پرتاب كند.

   «وقتی آنها این را شنیدند، از پیران شروع کرده یک به یک بیرون رفتند و عیسی تنها با آن زن که در وسط ایستاده بود، باقی ماند. عیسی سر خود را بلند کرد و به آن زن گفت: «آنها کجا رفتند؟ کسی تو را محکوم نکرد؟» زن گفت: «هیچ‌کس ای آقا.» عیسی گفت:

   «من هم تو را محکوم نمی‌کنم، برو و دیگر گناه نکن.» (یوحنا ۸ : ۹ – ۱۱)

   تنها از طریق عیسی است كه ما نیز می توانیم بخشش را به دست آوریم و تبدیل به یك لوح كاملاً تمیز شویم. یك زندگی كاملاً متفاوت. آیا تا به حال به این موضوع فكر كرده اید كه خدا درباره شما چه فكر می كند؟ در اینجا می بینید كه عیسی نسبت به ما چه نظری دارد:

«وقتی او جمعیّت زیادی را دید، دلش به حال آنها سوخت زیرا آنان مانند گوسفندان بدون شبان پریشان حال و درمانده بودند.»

(متی ۹ : ۳۶)

 

   هیچ كس از آنها مواظبت نمی كرد. هیچ كس آنها را هدایت و محافظت نمی نمود. هیچ كس احتیاجات آنان را برآورده نمی ساخت.آیا متوجه می شوید كه عیسی شما را نیز این گونه می بیند؟ عاجز و درمانده، همانند گوسفندی بدون شبان. در پاسخ به احتیاجات شما عیسی به ما می گوید:

   «من شبان نیکو هستم، شبان نیکو جان خود را برای گوسفندان فدا می‌سازد. امّا مزدوری که شبان نیست و گوسفندان به او تعلّق ندارند

وقتی ببینند که گرگ می‌آید، گوسفندان را می‌گذارد و فرار می‌کند. آنگاه گرگ به گلّه حمله می‌کند و گوسفندان را پراکنده می‌سازد.
او می‌گریزد چون مزدور است و به فکر گوسفندان نیست.من شبان نیکو هستم،

من گوسفندان خود را می‌شناسم و آنها هم مرا می‌شناسند.»

(یوحنا ۱۰ : ۱۱ – ۱۴)

 

   و همچنین عیسی می فرماید:

«من آمده‌ام تا آدمیان حیات یابند و آن را به طور کامل داشته باشند.»

(یوحنا ۱۰ : ۱۰)

 

   زمانی كه احساس شرمساری و شكست های شخصی می كنیم و یا وقتی كه افراد دیگری در قبال ما مرتكب گناه می شوند، عیسی كسی است كه می توانیم بیش از هر كس دیگری نزدش برویم.

   عیسی به ما نمی گوید كه بایستی بر شرمساری خود غلبه كنیم. او به ما می گوید كه مایل است شبان ما باشد.عیسی قادر است شرمساری ما را تبدیل به واقعه ای كند كه در زمان گذشته روی داده است:

« شما غیریهودیان به علّت خطاها و گناهان خود مُرده بودید.…»

(افسسیان ۲ : ۱)

 

   عیسی نمی گوید: «سخت تر تلاش كن. گوسفند بهتری باش.» در عوض او میگوید:

   « امّا خدا آن‌قدر در رحمت و بخشایش ثروتمند و در محبّتش نسبت به ما کریم است که اگرچه به علّت خطاهای خود مرده بودیم ما را با مسیح زنده گردانید. (از راه فیض خداست که شما نجات یافته‌اید.) 

   و به‌خاطر اتّحادی که با مسیح داریم ما را سرافراز فرمود و در قلمرو آسمانی با مسیح نشانید. تا ثروت عظیم و بی‌قیاس فیض خود را با مهربانی نسبت به ما، در عیسی مسیح در زمانهای آینده نمایان سازد.

   زیرا به سبب فیض خداست که شما از راه ایمان نجات یافته‌اید و این کار شما نیست بلکه بخشش خداست. این نجات نتیجة کارهای شما نیست، پس هیچ دلیلی وجود ندارد که کسی به خود ببالد.» (افسسیان ۲ : ۴ – ۹)

 

   «اگر مایل هستید تا خدا را به گونه ای صمیمی تر بشناسید، او حاضر است تا این رابطه را به شما هدیه كند. در اینجا خواهید خواند كه چگونه

می توانید این كار را انجام دهید: شخصاً خدا را شناختن.»

«اگر در مورد مطالبی كه در این جا خواندید پرسشی دارید با ما تماس بگیرید.»

 

«من الان از عیسی مسیح خواستم به زندگیم وارد شود.»

«من تردید دارم، خواهش می کنم که در این مورد بیشتر توضیح دهید.»

«من یک سئوال دارم.»

 

 

 

نوید رهایی

bottom of page