top of page

 

«يك سياحت روحانی عجيب ولی واقعی»

 

 «یك قدرت برجسته و شناخته شده در امر پیش گویی، طالع بینی و مشاوره ی روانی،

اما سفر روحانی خود او هنوز ادامه داشت . . .»

   «به نوشته ی مارسیا مونته نگرو»

   هدایت روح، مدیتیشن (تفكر عمیق)، پیشگویی از روی ستارگان، فعالیت های فوق طبیعی، تمرین در نفس برتر، مدیتیشن كوندالینی، پرورش توانایی های ذهنی و روحی، دعا كردن خطاب به معلمین هندو، سفر ستاره ای (جدا شدن موقتی روح از بدن)، مبحث معانی رمزی اعداد، كارت های طالع بینی تاروت، تماس با مردگان، ارتباط با جادوگران، تصوف و عرفان، پیروی از موكتاناندا، راجنیش، ساعی بابا، ماهاراجی . . . و بسیاری دیگر از این قبیل، قسمت هایی از سفر من بود. چگونه به این راه كشیده شدم؟

   «می خواستم چیزی بیش از آنچه عادی و روزمره بود تجربه كنم.»

   پدرم از جمله عرفایی بود كه منكر وجود خدا هستند و مادرم طوری بار آمده بود كه همیشه باید به كلیسا می رفت. من و خواهرم مجبور بودیم به كلیسا برویم چون مادرم فكر می كرد این كار صحیح است، اگرچه او خودش همیشه به كلیسا نمی رفت.

   چون پدرم در امور خارجه خدمت می كرد لذا ما همواره در حال تغییر مكان بودیم. در كشورهای بیگانه سر از كلیساهای متعددی در آوردیم و همچنین در نواحی مختلف واشنگتن به كلیساهای متفاوت می رفتیم.

   به مرور زمان در ارتباط با مذهب موضع جدیتری گرفتم. زمانی كه در مقطع دبیرستان تحصیل می كردم معتقد بودم كه اگر شخص خوبی باشم خداوند از من راضی خواهد بود و من به بهشت راه می یابم.

   اما مطالعه درباره ی  دیگر ادیان و ملاقات با كسانی كه اعتقاداتی متفاوت داشتند باعث شد تا در این مورد شك كنم. شاید مذهب بیش از آن چیزی بود كه من می شناختم . . . من تنها یك آگاهی و دانش سطحی در ارتباط با خدا و عیسی داشتم.

   من خواهان چیزی عمیق تر بودم كه بتوانم آن را تجربه كنم. به نظر می آمد كه مسیحیت اینگونه معنا شده است كه برای مسیحی بودن باید به كانون شادی رفت و كارهای خوب انجام داد.

   واقعاً چقدر كسل كننده! من چیزی را گم كرده بودم! همچنین در دوران دبیرستان نمی توانستم خود را با دیگران تطبیق دهم. من كسی بودم كه شعر می نوشت، در یك خانواده الكلی زندگی می كرد و ریشه و اصلیتی نداشت. تمام این عوامل دست به دست هم می داد تا من احساس كنم با دیگران فرق دارم. وقتی مقطع دبیرستان را به پایان رساندم، سفر من آغاز شد.

   «فعالیت فوق طبیعی از دوران دانشكده شروع شد.»

   سفر روحانی من در دوران دانشكده، جایی كه فعالیت فوق طبیعی را آغاز كردم، ادامه یافت. با شخصی دوست شدم كه اظهار می كرد قادر است ریشه و تجلی هر ماده را ببیند. او در جلسات روحانی ای شركت می كرد كه روحانیون آن مدعی بودند دارای توانایی های ذهنی جهت دریافت پیام از جانب مردگان هستند.

   در یك بعد از ظهر آفتابی در حالی كه با چشمانی نیمه باز روی تخت خوابم دراز كشیده بودم، احساس كردم در هوا شناور هستم. چشمانم را كاملاً باز كردم و از اینكه تخت خوابم را پایین و خودم را نزدیك سقف اتاق شناور و معلق می دیدم واقعاً شگفت زده شدم.

   اول فكر كردم كه مرده ام. این شوك باعث شد تا با ضربه ای سنگین و همراه با درد به درون بدن خود باز گردم. این اولین تجربه من در زمینه جدا شدن از جسم بود. در آن زمان هیچ شناختی از این پدیده نداشتم و حتی نمی دانستم كه این پدیده چه نامیده می شود. درباره این موضوع با هیچ كس حرف نزدم.

   «توانایی های ذهنی و روحی و ستاره شناسی.»

   سفر من تا دهه هفتاد ادامه یافت. در این موقع با یك ستاره شناس و اشخاص دیگری كه توانایی های ذهنی و روحی داشتند ملاقات كردم. همچنین درباره اعتقادات مذهب هندو و بودا مطالعه كردم.

   به یاد دارم كه هر روز صبح در كافه تریای محل كارم كتابی كه در مورد ودانتا (شاخه ای از مذهب هندو) است را مطالعه می كردم. به مرور زمان تشابهاتی بین زندگی خود و رنگ های چاكرا، یعنی هفت مركز انرژی روحی روانی كه مطابق با اعتقادات مذهب هندو در بدن وجود دارند، یافتم.

   این تجربه و تجربیات دیگر باعث شد تا این انگیزه در من به وجود آید كه با شتاب هر چه تمام تر وارد دنیای فعالیت های فوق طبیعی و اعتقادات دنیای شرق شوم.

   در طول سالیان متمادی، جستجو و تكاپوی من برای به دست آوردن توانایی های ذهنی و روحی، سیر صعودی خود را می پیمود. در رشته طالع بینی مطالعه كردم و یك آزمون هفت ساعته كه تحت نظارت و اجرای شهرداری بود اما تدوین و تصحیح آن بر عهده هیئت طالع بینی بود را در آتلانتا و جورجیا گذراندم و به این ترتیب صلاحیت دریافت پروانه كسب را به دست آوردم.

   پس از گذراندن آزمون طالع بینی شروع به تدریس آن كردم. سخنرانی های متعددی برای عموم می كردم و برای مجلات طالع بینی و عصر جدید مقالاتی می نوشتم و عضو هیئت ممتحنه طالع بینی شدم و شخصاً آزمون هایی را در این رابطه طراحی و تصحیح می كردم. بالاخره به مقام ریاست هیئت طالع بینی رسیدم.

   «ادیان جهان آمیزه ای از پیغام ها را ارائه می كردند.»

   با این همه تجربیات و دانشی كه به دست آورده بودم حاصل چه بود؟ پاسخ سوالاتم چه بودند؟ از آنجایی كه اعتقاد پیدا كرده بودم فقط جهالت وجود دارد و نه شرارت، بنابراین داستان هایی كه درباره ظلم و بیداد تبهكاران و قاتلین می شنیدم مرا ناراحت می كرد.

   اگرچه معتقد بودم پس از مرگ دوباره باز خواهم گشت، ولی پاسخ این سوال را نمی دانستم كه در این فاصله كجا خواهم رفت و چه مدت باید در انتظار بازگشت باقی بمانم. ادیان مختلف جهان كه با آنها  آشنا تر بودم آمیزه ای از پیغام ها را ارائه می دادند.

   بعضی از این ادیان به ما این را می آموخت كه پس از مرگ به مكانی خواهیم رفت كه به مدرسه شباهت دارد و سپس زندگی بعدی خود را انتخاب خواهیم كرد.

   دیگر ادیان به ما می آموخت كه پس از مرگ به مكانی خواهیم رفت كه از لحاظ روحانی تطهیر یافته و پاك شویم – چگونه این امر ممكن می شد؟ هیچ توضیحی داده نشده بود و پس از این مرحله زندگی جدید ما انتخاب می شد. به وسیله ی چه كسی؟ باز هم توضیحی وجود نداشت.

   فقط می بایست به این فرآیند اعتماد می كردیم. تعلیم ناراحت كننده ی دیگر این بود كه در لحظه ی مرگ هر فكری كه در ذهنم بود، تجربه ی پس از مرگ مرا برای مدتی تعیین می نمود.

   پس بهتر بود برای مدتی طولانی افكار بد را در ذهن خود نگاه ندارم! بهتر بود با تصاویر هراسناك در ذهن به خواب نروم! اندیشیدن درباره ی این موضوعات بسیار ترسناك بود . . . اما تامل و تفكراتی این چنین خود افكاری منفی بودند! زمانی كه از این افكار بیم ناك می شدم به وسیله مدیتیشن و یا خواندن سرودهای ملایم سعی می كردم تا این افكار را از ذهنم بیرون برانم.

   «ادیان جهان: به دنبال آرامش در مشرق زمین»

   من در یكی از پر رمز و رازترین ادیان جهان در جستجوی آرامش بودم، یعنی ذِن بودایی (تفكر، عبادت و ریاضت). برای اینكه بتوانم خود را از تمامی امیال و خواسته هایم رها سازم، لازم بود مدیتیشنی انجام دهم كه اجازه می دهد افكار، ترس ها و امیال آشكار شوند ولی بدون واكنش و پاسخ بمانند. این عمل در زندگی خارج از مدیتیشن هم قابل اجرا بود.

   برای كسی مثل من كه احساساتش چه در گذشته و چه در زمان حال دستخوش درد و رنج زیاد شده بود، بسیار جذاب به نظر می آمد. اگرچه جدا شدن از تعلقات در كتاب ها خوب به نظر می آمد ولی برای دستیابی به آن لازم بود بهایی پرداخت شود.

   این جدایی و كناره گیری به نظر غیرطبیعی می آمد. دیدن «پوچی» در ورای محیط اطرافم، كه یك علامت فراست و تیزهوشی روحانی دیگر بود، پوچ گرایی و افسردگی را به همراه داشت.

   شاید اگر این تمرینات را با پارسایی بیشتر تعاقب می كردم، به مرور زمان موفق می شدم واکنش ها و احساسات طبیعی خود را با بی احساسی جایگزین كنم. اما آیا بی احساس بودن و پذیرفتن هر نوع تفكر، كنش و احساس بدون هیچ داوری، انسانی است؟

   از طرفی به من آموزش داده می شد كه باید طبیعی و «روحانی» باشم، اما از طرف دیگر یاد می گرفتم كه چگونه باید واکنش های طبیعی خود را رها سازم؛ و این دو آموزش با یكدیگر در تضاد بود.

   البته باید بگویم كه چنین استدلال های منطقی به هیچ وجه تشویق و ترغیب نمی شد و حتی مورد سرزنش قرار می گرفت. لذا شخص می توانست و می بایست تضادهای موجود را بپذیرد. اگر این مسئله مفهومی نداشت و منطقی نبود، خوب چه بهتر. در واقع هدف و مقصود این بود كه بر ذهن معقول برتری یابم چرا كه افكار معقول مانعی بین من و روشن فكری بود.

   «ادیان جهان: تلاش بیشتر در مدیتیشن.»

   اگرچه موفق نشدم به مرحله جدا شدن و رهایی دست یابم، اما به تعالیم متناقض ذِن همچنان وفادار ماندم. داستان های زیادی در رابطه با ذن خواندم و به مدیتیشن ادامه دادم. احساس می كردم آرامشی كه اوایل امر از مدیتیشن تجربه می كردم كمتر شده است و این مسئله سبب می شد تا بیش از پیش وقتم را برای مدیتیشن صرف كنم تا شاید بتوانم آرامش از دست رفته را دوباره به دست آورم .

   در جستجوی خود برای شناختن توانایی های ذهنی، متوجه شدم كه ماهیت اندیشه ی عصر جدید و فلسفه ی اسرار مبتنی است بر عدم وجود تنها یك واقعیت. تنها یك حقیقت واحد و یك واقعیت واحد وجود ندارد.

   واقعیت بر مبنای تجربه ی شما سنجیده می شود، بنابراین ممكن است تغییر كند و یا در اشخاص مختلف متفاوت باشد. اگر چندین سطح مختلف از واقعیت وجود دارد و واقعیت مطلق نیست، پس باید تعداد بی شماری حقیقت و واقعیت هایی كه در تضادند وجود داشته باشد.

   در بعد غیرعملی و خیال، این برای اندیشه و فكر بسیار مجذوب كننده بود و مرا آزاد می گذاشت تا هر حقیقتی را كه مایل بودم، بپذیرم. اما در ابعاد عملی، اگر شخصی سرانجام حقیقت را كشف می كرد، چه فایده ای داشت؟ یا واقعاً از كجا باید بدانیم كه چنین چیزی وجود دارد؟

   و اگر اینطور نیست، دیگر چه اهمیتی داشت كه چه كسی چه چیزی را باور دارد؟ این گونه تعالیم پاسخ هایی را ارائه می نمود كه خود این پاسخ ها باعث به وجود آمدن سوالات دیگری می شد.

   من آموختم كه ما تنها قطره ای در اقیانوس هستیم و هدف این است كه پس از چندین دوره زندگی، دوباره به آن وجود یگانه كه برخی او را خدا

می نامند بپیوندیم. این خدا – قدرت، منشاء ما و در نهایت سرنوشت غایی ما نیز بود.

   این بدان معنا است كه هویت، خاطرات، استعدادها و شخصیت من كاملاً در آن وجود یگانه بلعیده می شد. تكلیف من چه بود؟ پاسخ آشفته كننده این بود كه دیگر وجود نخواهم داشت. مرگ برای من به یك مقوله جذاب، ولی ناراحت كننده تبدیل شد.

   من مرتب این را می خواندم و می شنیدم كه بهترین راه برای كمك به دیگران و در عین حال وفادار ماندن به مسیر خود این است كه باید بر روی خود كار كرده و عاشق خود باشیم. 

   اگرچه صحبت از «عشق» عادی بود و در واقع پایه و اساس تمامی چیزها تلقی می شد، اما به نظر می آمد كه همه از این واژه استفاده می كردند تا اعمال خود را توجیه كنند. بنابراین اگر همسر شما زوج و همتای روحانی شما نبود، «عشق واقعی» به شما این اجازه را می داد كه او را ترك كرده و شخص دیگری را بیابید تا بتوانید با او یك رابطه ی حقیقی داشته باشید.

   بالاخره این «قانون» جهان بود: قانون عشق. اما این عشق تعریف نشده بود. تنها به گونه ای وجود داشت – نیروی عشقی كه در تمامی عالم گسترده شده و نفوذ كرده بود. یك مخلوق دارای شخصیت وجود نداشت كه مرا دوست داشته باشد؛ تنها چیزی كه وجود داشت انرژی آن بود كه از جانب آن وجود یگانه به ما می رسید. آیا یك نیرو می توانست برای من اهمیتی قائل باشد؟

   «محبت خدا و ادیان دیگر جهان.»

   در بهار و تابستان سال ۱۹۹۰، یك نیروی غیر قابل توصیف مرا در بر گرفت و مرا بر آن داشت تا به كلیسا بروم. از آنجایی كه در آن موقع از مسیحیت، مسیحیان و كلیسا متنفر بودم، این موضوع مرا عصبانی می كرد.

   در ابتدا این احساس را نادیده گرفتم، سپس سعی كردم در برابر آن مقاومت كنم و بعد از اینكه مدتی در مقابل آن تقلا كردم بالاخره تصمیم گرفتم كه تسلیم شوم با این امید كه این احساس از من دور خواهد شد. پیش خود اینگونه استدلال كردم كه عامل وجود این احساس یكی از زندگی های قبلی من به عنوان یك راهب یا كشیش است.

   در اولین دقایق مراسم عبادت در كلیسای بزرگی واقع در مركز شهر آتلانتا، احساس كردم محبتی كه قبلاً هرگز آن را تجربه نكرده بودم سر تا پای وجود و درونم را پر ساخت؛ این محبت به قدری نیرومند بود كه مرا به گریه وا داشت.

   می دانستم كه این محبت از جانب خدا بود و نه تاثیر موسیقی، مردمی كه حضور داشتند و یا مكانی كه در آنجا بودم. آن محبت حقیقی بود و من كه از یك خانواده الكلی بودم، تشنه چنین محبتی بودم. یكشنبه ی هفته ی  بعد دوباره برگشتم، نه به این دلیل كه تجربه ی دیگری داشته باشم، بلكه

می خواستم همان جایی باشم كه آن محبت برایم اتفاق افتاده بود.

   «محبت خداوند با ارزش تر از توانایی های ذهنی است.»

   اگرچه كسی در كلیسا در رابطه با طالع بینی صحبت نكرده بود، اما پس از گذشت چند هفته در ارتباط با طالع بینی احساس ناپاكی می كردم. تنها چیزی كه می دانستم این بود كه طالع بینی به گونه ای مرا از این خدای محبت جدا می ساخت.

   سپس به این نتیجه رسیدم كه خداوند طالع بینی را دوست ندارد و از من می خواهد تا از آن دست بكشم. ولی چگونه ممكن بود از كاری كه تمام عمر انجام داده بودم دست بكشم؟ چه طور می توانستم از هویت خود و هدفم دست بردارم؟

   بعد از پسرم، چیزی مهم تر از طالع بینی در زندگی من وجود نداشت. اما احساس كردم انتخاب دیگری ندارم؛ برایم آشكار بود كه خداوند طالع بینی را دوست ندارد. با اینكه خودم نیز باور نداشتم، اما در اواخر سال ۱۹۹۰ طالع بینی را كنار گذاشتم.

   در آن زمان رییس كمیته ی آموزشی و عضو كمیته های مختلف در انجمن طالع بینی بودم و برنامه ریزی شده بود كه عهده دار تدریس یك كلاس نیز باشم. باید معلم دیگری را پیدا می كردم. باید به همكارانی كه تماس می گرفتند می گفتم كه بعد از این دیگر یك طالع بین نیستم.

   حالا چه اتفاقی می افتد؟ با این تفكر كه باید كتاب مقدس را مطالعه كنم، از انجیل متی كه اولین كتاب عهد جدید است، شروع كردم. مطالعه كتاب مقدس باعث شد تا با چیزی پاک و بی غش تماس حاصل كنم، ولی نمی دانستم آن چیز چه بود.

   اگر چه كتاب مقدس را در زمان نوجوانی مطالعه كرده بودم، ولی این بار فرق می كرد. احساس می كردم كه دارم از درون كاملاً پاك می شوم.

   «عیسی و فعالیت های فوق طبیعی.»

   این شخص، یعنی عیسی، مرا مجذوب خود كرد. به نظرم این گونه می آمد كه دارم برای اولین بار درباره ی او می آموزم. یك روز عصر، یعنی دقیقاً قبل از كریسمس سال ۱۹۹۰، در حالی كه داشتم انجیل متی باب هشتم را مطالعه می كردم، فهمیدم كه عیسی واقعاً كیست.

   وقتی عیسی بر روی قایق همراه شاگردانش بود طوفانی سهمگین در گرفت. شاگردان سراسیمه و وحشت زده عیسی را از خواب بیدار كرده و به او گفتند كه در حال غرق شدن هستند. عیسی در دم طوفان را آرام نمود. چگونه؟

   این عمل عیسی شبیه دیگر فعالیت های فوق طبیعی نبود. او آب های آرام را متصور نساخت و یا جادو نكرد. عیسی به بادها و دریا فرمان داد و آنها از او اطاعت كردند. این بدان معناست كه عیسی بر طبیعت نفوذ و برتری دارد.

   من با اعمال گذشته ی خود از خدا جدا شده بودم، من تمام عمرم را بر پایه ی اراده ی خود زندگی كرده بودم، اراده ای كه خدا و كلام او را رد كرده و با او به مبارزه برخاسته بود.

   من متوجه شدم كه تنها از طریق عیسی می توانم بخشش را یافته و با خداوند آشتی كنم، خدای مجسم شده ای كه به دلیل محبت بی قید و شرطی كه نسبت به من دارد به خاطر من شكنجه دید و مرد. من متوجه شدم كه عیسی نجات دهنده است. او پسر خداست و خدای پسر. برای اولین بار متوجه شدم كه به چه دلیل عیسی بر روی صلیب مرد.

   «سرانجام سوالاتم پاسخ داده شد.»

   در آن چند دقیقه ای كه همراه كتاب مقدس بر روی تخت نشسته بودم، فهمیدم كه حقیقت و پاسخ تمامی سوالاتم واحد و شبیه هم هستند: عیسی مسیح. چه حقیقت ساده و در عین حال پرشكوهی!

   بنابراین خود را به عیسی مسیح سپردم و مطمئن بودم كه از آن لحظه به بعد به او تعلق دارم. چندین ماه بعد فهمیدم كه در طی سال ۱۹۹۰، در محل كارم، یك مرد جوان مسیحی كه خود كار نیمه وقت داشت همراه گروهی از اعضای كلیسایشان برایم دعا كرده بودند.

   عیسی با دیگر «سرورانی» كه قبلاً درباره شان مطالعه كرده بودم تفاوت داشت. او واقعی تر از رهبران روح، سروران جلوس كرده، آن وجود برتر . . . و تمامی آن چیزهای پوچ و دست نیافتنی كه هیچ گواه و شهادتی دال بر وجود خود نداشتند . . . بود، زیرا كه عیسی به صورت انسان به این جهان آمد.

   او گرسنگی و تشنگی را تجربه نمود و درد و اندوه را احساس كرد. عیسی پیغامی نداد كه حاكی از انكار حضور زشتی و ناپاكی و گرد و غبار در این دنیا باشد، بلكه عیسی با رانده شدگان و زنان بدكار و باجگیران نشست و برخاست نمود و در عین حال بی گناه باقی ماند. او به معنای واقعی كلمه حقیقی بود.

   اگرچه عیسی یك انسان كامل بود اما در عین حال خدای مجسم شده نیز بود. او در طبیعت و ذات همانند خدا بود اما شكوه و جلال خود را كنار گذاشت (ولی خداوندی خود را نه) تا در میان زنان و مردانی باشد كه رنج می بردند.

    عیسی مسیح با میل و رضایت خویش شكنجه شد و حاضر شد تا مرگی دردناك را متحمل شود تا از این طریق بتواند تاوان گناهان ما را بپردازد. عیسی در روز سوم جسماً برخاست و بر مرگ غلبه نمود تا ما بتوانیم حیات ابدی را در كنار خداوند داشته باشیم.

   هیچ جادوگری، هیچ رهبر روحانی، هیچ بودایی، هیچ شامانی (كاهن یا جادوگر)، هیچ افسون گری و یا هیچ فردی با توانایی ذهنی قوی نتوانسته بر مرگ غلبه كند. همه آنان سرد و خاموش و بی حركت در قبرهای خود خوابیده اند. اما عیسی بر مرگ غلبه یافت و امروز زنده است.

   «آنچه كه طالع بینی و فعالیت های فوق طبیعی قادر نبود میسر سازد.»

   من از لحاظ معنوی همراه بوداها، جادوگران و پویندگان حكمت كه حقیقت عیسی را نپذیرفته بودند درون قبر بودم. مطالعات بغرنج و پیچیده ای كه مرا اسیر ساخته بود، لایه های بی پایان واقعیت ها و حقایقی كه دنبال كرده بودم، تقلای دائمی برای به نتیجه رسیدن، فعالیت های فوق طبیعی، نیاز برای باور این كه در هر حال هر شخصی نیكویی و خوبی را باید در درون خود جستجو كند، همگی راه هایی پر پیچ و خم و تله ای بیش نبودند. درك حقیقت حتی برای یك بچه هم ساده بود، چرا كه حقیقت یك شخص است.

   عیسی راه را به مردم تعلیم نداد و یا نگفت كه او راهی را سراغ دارد. عیسی فرمود كه او خود آن راه است . . . نه یكی از راه ها، بلكه تنها راهی كه وجود دارد.

   بزرگترین تفاوتی كه بین زندگی قبلی و زندگی كنونی من در مسیح وجود دارد چیست؟ آیا خوشحال تر هستم؟ آیا زندگی برایم راحت تر است؟ خیر به هیچ وجه این طور نیست. تفاوتی كه وجود دارد این است كه من از لحاظ معنوی احساس رضایت می كنم.

   اما هنوز چیزهای زیادی وجود دارد كه باید یاد بگیرم و مجال بیشتری تا در مسیح رشد كنم. اما آموختن و رشد در مسیح، از خود مسیح كه شالوده و اساس است سرچشمه می گیرد، و نیازی نیست كه آن را خارج از مسیح جستجو كرد. جستجو پایان یافته است؛ تشنگی فرو نشانده شده است؛ اشتیاق درون رفع شده است.

   «عیسی صحبت می كند.»

«من راه و راستی و حیات هستم، هیچ‌کس جز به وسیلة من نزد پدر نمی‌آید.»

(یوحنا ۱۴ : ۶)

«امّا هرکس از آبی که من می‌بخشم بنوشد هرگز تشنه نخواهد شد، زیرا آن آبی که به او می‌دهم

در درون او به چشمه‌ای تبدیل خواهد شد که تا حیات جاودان خواهد جوشید.»

(یوحنا ۴ : ۱۴)

«من نان حیات هستم. هرکه نزد من بیاید، هرگز گرسنه نخواهد شد و هرکه به من ایمان بیاورد، هرگز تشنه نخواهد گردید.»

(یوحنا ۶ : ۳۵)

  «آنگاه عیسی جلوتر آمده برای آنان صحبت کرد و فرمود: «تمام قدرت در آسمان و بر زمین به من داده شده است.»

(متی ۲۸ : ۱۸)

«من پشت در ایستاده در را می‌کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند وارد می‌شوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من»

(مكاشفه ۳ : ۲۰)

 

   بسیاری از مردم به دنبال دستیابی به توانایی های ذهنی و یا فعالیت های فوق طبیعی هستند، چون در پی یافتن رضایت مندی شخصی و معنوی

می باشند. خداوند این رضایت مندی را در ایجاد رابطه با خود در اختیار ما قرار می دهد. برای اطلاعات بیشتر لطفاً شخصاً خدا را شناختن را ملاحظه نمایید.

 

نوید رهایی

bottom of page